انگلیسی به فارسی

<hr> کوه های ادیروندک (ایالت نیویورک در امریکا - adirondacks هم می گویند)

کوه های ادیروندک (ایالت نیویورک در امریکا - adirondacks هم می گویند)

adirondack mountains

adirondacks

<hr> (معدن) مدخل، راه ورودی

adit

adital

aditio

adits

aditus

<hr> مخفف:، صفت، تعطیل، موکول به بعد، مخفف: آجودان، یاور، مخفف: صفت مخفف: تعطیل، موکول به بعد مخفف: تعدیل، تنظیم مخفف: آجودان، یاور

مخفف:، صفت، تعطیل، موکول به بعد، مخفف: آجودان، یاور، مخفف: صفت مخفف: تعطیل، موکول به بعد مخفف: تعدیل، تنظیم مخفف: آجودان، یاور

adj gen

<hr> adjacency : نزدیکی، مجاورت، قرب جوار

adjacency : نزدیکی، مجاورت، قرب جوار

adjacence

adjacencies

<hr> معنی : مجاورت، نزدیکی، قرب جوار <hr> معانی دیگر : همسایگی، در حوالی بودن، هم کناری

معنی : مجاورت، نزدیکی، قرب جوار معانی دیگر : همسایگی، در حوالی بودن، هم کناری

adjacency

<hr> معنی : نزدیک، مجاور، همسایه، همجوار، متوالی، محدود، دیوار بدیوار <hr> معانی دیگر : در حوالی، جنب، هم کنار

معنی : نزدیک، مجاور، همسایه، همجوار، متوالی، محدود، دیوار بدیوار معانی دیگر : در حوالی، جنب، هم کنار

adjacent

<hr> (هندسه) زوایای مجاور (که یک خط میانی مشترک دارند)، گوشه های هم کنار

(هندسه) زوایای مجاور (که یک خط میانی مشترک دارند)، گوشه های هم کنار

adjacent angles

adjacently

adjag

adject

adjection

adjectional

adjectitious

<hr> معنی : صفتی، وصفی <hr> معانی دیگر : سازنده ی صفت، صفت ساز، (دستور زبان)، وابسته به صفت، صفت مانند، عمل کننده مثل صفت

معنی : صفتی، وصفی معانی دیگر : سازنده ی صفت، صفت ساز، (دستور زبان)، وابسته به صفت، صفت مانند، عمل کننده مثل صفت

adjectival

adjectivally

<hr> معنی : صفت، وصفی، وابسته، تابع <hr> معانی دیگر : (دستور زبان)، صفت (که اسم را وصف می کند مثل ((خوب)) در عبارت a good man)، فروزه، وابسته به صفت، عمل کننده مثل صفت، فرعی

معنی : صفت، وصفی، وابسته، تابع معانی دیگر : (دستور زبان)، صفت (که اسم را وصف می کند مثل ((خوب)) در عبارت a good man)، فروزه، وابسته به صفت، عمل کننده مثل صفت، فرعی

adjective

adjectively

adjectivitis

adjiga

<hr> معنی : مجاور بودن، افزودن، پیوستن، متصل شدن، متصل کردن، وصلت دادن، پیوسته بودن <hr> معانی دیگر : متصل بودن، هم کنار کردن یا شدن، هم مرز بودن یا کردن، به هم پیوسته کردن، ضمیمه کردن، مجاور بودن به، پیوسته بودن به

معنی : مجاور بودن، افزودن، پیوستن، متصل شدن، متصل کردن، وصلت دادن، پیوسته بودن معانی دیگر : متصل بودن، هم کنار کردن یا شدن، هم مرز بودن یا کردن، به هم پیوسته کردن، ضمیمه کردن، مجاور بودن به، پیوسته بودن به

adjoin

adjoined

adjoinedly

<hr> معنی : نزدیک، مجاور، همسایه، همجوار، محدود، دیوار بدیوار، متلاقی <hr> معانی دیگر : هم مرز، متصل، پهلوی هم، دیوار به دیوار، هم کنار، پیوسته، adjacent : نظ

معنی : نزدیک، مجاور، همسایه، همجوار، محدود، دیوار بدیوار، متلاقی معانی دیگر : هم مرز، متصل، پهلوی هم، دیوار به دیوار، هم کنار، پیوسته، adjacent : نظ

adjoining

adjoining room

adjoiningness

<hr> معنی : هم دست، کمک، یار، دستیار، معاون استاد، الحاقی <hr> معانی دیگر : مشوق، ضمیمه، معاون

معنی : هم دست، کمک، یار، دستیار، معاون استاد، الحاقی معانی دیگر : مشوق، ضمیمه، معاون

adjoint

adjoints

<hr> معنی : موکول کردن، بوقت دیگر موکول کردن <hr> معانی دیگر : (جلسه و مذاکره و غیره) تعطیل و به بعد موکول کردن، موقتا تعطیل کردن، (عامیانه - جلسه یا گردهمایی و غیره را) از جایی به جای دیگر منتقل کردن، خاتمه یافتن جلسه، موکول بروز دیگر شدن

معنی : موکول کردن، بوقت دیگر موکول کردن معانی دیگر : (جلسه و مذاکره و غیره) تعطیل و به بعد موکول کردن، موقتا تعطیل کردن، (عامیانه - جلسه یا گردهمایی و غیره را) از جایی به جای دیگر منتقل کردن، خاتمه یافتن جلسه، موکول بروز دیگر شدن

adjourn

adjournal

adjourned

adjourning

<hr> معنی : تعویض، تعطیل موقتی، احاله بوقت دیگر <hr> معانی دیگر : تعطیل و موکول به وقت دیگری کردن، برخاست، تعوی­

معنی : تعویض، تعطیل موقتی، احاله بوقت دیگر معانی دیگر : تعطیل و موکول به وقت دیگری کردن، برخاست، تعوی­

adjournment

adjournments

adjoust

<hr> معنی : دانستن، فرض کردن، فتوی دادن، داوری کردن، محکوم کردن، با حکم قضایی فیصل دادن <hr> معانی دیگر : (حقوق) داوری قانونی کردن، قضاوت کردن، حکم قانونی صادر کردن، (هزینه یا جریمه و غیره) به طور قانونی دادن، فتوی دادن در، مقرر داشتن، فر­ کردن

معنی : دانستن، فرض کردن، فتوی دادن، داوری کردن، محکوم کردن، با حکم قضایی فیصل دادن معانی دیگر : (حقوق) داوری قانونی کردن، قضاوت کردن، حکم قانونی صادر کردن، (هزینه یا جریمه و غیره) به طور قانونی دادن، فتوی دادن در، مقرر داشتن، فر­ کردن

adjudge

adjudgeable

adjudged

adjudger

adjudging

adjudgment

<hr> معنی : داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن <hr> معانی دیگر : (حقوق) دعوی را استماع و قضاوت کردن، فتوی دادن، رای قانونی صادر کردن، داور شدن، مقرر داشتن، فیصل دادن

معنی : داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن معانی دیگر : (حقوق) دعوی را استماع و قضاوت کردن، فتوی دادن، رای قانونی صادر کردن، داور شدن، مقرر داشتن، فیصل دادن

واژه های حرف "a" - انگلیسی به فارسی