انگلیسی به فارسی

affectious

<hr> معنی : موثر، نفسانی <hr> معانی دیگر : وابسته به عاطفه و احساس، عاطفی، انفعالی، خود بهره ور، محرک

معنی : موثر، نفسانی معانی دیگر : وابسته به عاطفه و احساس، عاطفی، انفعالی، خود بهره ور، محرک

affective

affective disorder

affectively

<hr> بی عاطفه، عاری از احساس، بی هیجان، بی مهر

بی عاطفه، عاری از احساس، بی هیجان، بی مهر

affectless

affectlessness

affector

affects

affectum

affectuous

affectus

affeeble

affeer

affeeror

affeir

<hr> (جانور شناسی) سگ آفن پینشر (که کوچک و زبر مو بوده و صورت میمون مانندی دارد)

(جانور شناسی) سگ آفن پینشر (که کوچک و زبر مو بوده و صورت میمون مانندی دارد)

affenpinscher

affenspalte

affere

<hr> معنی : توبر، توبرنده، نقل کننده، اوران <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی - اعصابی که احساس را به مغز می برند) آوران (در مقابل وابران: efferent)، در مورد عصب توبر، نقل کننده بدرون

معنی : توبر، توبرنده، نقل کننده، اوران معانی دیگر : (زیست شناسی - اعصابی که احساس را به مغز می برند) آوران (در مقابل وابران: efferent)، در مورد عصب توبر، نقل کننده بدرون

afferent

afferent fiber

afferent nerve

afferently

affettuosos

<hr> معنی : نامزدی، اطمینان، اعتماد، پیمان ازدواج <hr> معانی دیگر : (قدیمی)، اعتقاد، ایمان، قول ازدواج، قول و قرار

معنی : نامزدی، اطمینان، اعتماد، پیمان ازدواج معانی دیگر : (قدیمی)، اعتقاد، ایمان، قول ازدواج، قول و قرار

affiance

<hr> نامزد، نامزدشده، نامزد درگفتگوی ازعروس

نامزد، نامزدشده، نامزد درگفتگوی ازعروس

affianced

affiances

affiancing

<hr> معنی : گواهی نویس، استشهاد نویس، شاهد <hr> معانی دیگر : (حقوق) استشهادنویس، تنظیم کننده ی سوگندنامه، شهادت نامه نویس

معنی : گواهی نویس، استشهاد نویس، شاهد معانی دیگر : (حقوق) استشهادنویس، تنظیم کننده ی سوگندنامه، شهادت نامه نویس

affiant

affiants

affich

affiche

affiches

afficionado

affidare

<hr> معنی : شهادت نامه، استشهاد، گواهی نامه، سوگندنامه <hr> معانی دیگر : (حقوق) سوگندنامه، اقرارنامه، affidavy : سوگندنامه

معنی : شهادت نامه، استشهاد، گواهی نامه، سوگندنامه معانی دیگر : (حقوق) سوگندنامه، اقرارنامه، affidavy : سوگندنامه

affidavit

affidavits

affidavy

affies

affile

affiliable

<hr> معنی : وابسته، در میان خود پذیرفتن، به فرزندی پذیرفتن، مربوط ساختن، اشنا کردن، پیوستن <hr> معانی دیگر : وابسته کردن یا شدن، همبسته کردن، به عنوان شعبه پذیرفتن، شعبه، (شخص یا شرکت) وابسته، عضو، پیوسته

معنی : وابسته، در میان خود پذیرفتن، به فرزندی پذیرفتن، مربوط ساختن، اشنا کردن، پیوستن معانی دیگر : وابسته کردن یا شدن، همبسته کردن، به عنوان شعبه پذیرفتن، شعبه، (شخص یا شرکت) وابسته، عضو، پیوسته

affiliate

<hr> (verb transitive) (افراد، موسسات و غیره) به وابستگی پذیرفتن، وابسته کردن، عضو وابسته کردن they affiliated themselves with leftist groups آنان خود را به دستجات چپ گرای وابسته کردند (verb transitive) (بچه نامشروع) پدر...را تعیین کردن (verb intransitive) وابسته شدن، مربوط شدن، پیوستن، ملحق شدن، وابسته بودن، مربوط بودن (noun) (شخص، موسسه، عضو) وابسته questionnaires were sent to all the affiliated unions پرسشنامه ها به کلیه اتحادیه های وابسته ارسال شد the ford motor company and its affiliates کمپانی اتومبیل سازی فورد و شرکت های وابسته به آن

(verb transitive) (افراد، موسسات و غیره) به وابستگی پذیرفتن، وابسته کردن، عضو وابسته کردن they affiliated themselves with leftist groups آنان خود را به دستجات چپ گرای وابسته کردند (verb transitive) (بچه نامشروع) پدر...را تعیین کردن (verb intransitive) وابسته شدن، مربوط شدن، پیوستن، ملحق شدن، وابسته 

affiliated

affiliates

affiliating

<hr> معنی : پیوستگی، وابستگی <hr> معانی دیگر : نسبت، رابطه، خویشی

معنی : پیوستگی، وابستگی معانی دیگر : نسبت، رابطه، خویشی

واژه های حرف "a" - انگلیسی به فارسی