انگلیسی به فارسی

deliciouses

<hr> بطورخوش مزه، لذیذانه، بطوردلپسند

بطورخوش مزه، لذیذانه، بطوردلپسند

deliciously

<hr> معنی : گناه، جرم <hr> معانی دیگر : (حقوق) بزه، خلاف، گزند، صدمه، تخلف

معنی : گناه، جرم معانی دیگر : (حقوق) بزه، خلاف، گزند، صدمه، تخلف

delict

delicti

delicto

delicts

delictual

delictum

delictus

delieret

deligation

<hr> معنی : حیرت، لذت، شوق، خوشی، طرب، سرور، لذت دادن، دلشاد کردن، محظوظ کردن <hr> معانی دیگر : شادمانی، شعف، دلخوشی، شادکامی، شادی (ژرف)، مایه ی خوشی، چیز بسیار دوست داشتنی یا شادی آور، شادکام شدن یا کردن، دلخوش کردن یا شدن، شادمان کردن یا شدن، مشعوف کردن یا شدن، خوشحال کردن یا شدن، دلشاد کردن یا شدن، (شعر قدیم) شعف آفرینی، میل

معنی : حیرت، لذت، شوق، خوشی، طرب، سرور، لذت دادن، دلشاد کردن، محظوظ کردن معانی دیگر : شادمانی، شعف، دلخوشی، شادکامی، شادی (ژرف)، مایه ی خوشی، چیز بسیار دوست داشتنی یا شادی آور، شادکام شدن یا کردن، دلخوش کردن یا شدن، شادمان کردن یا شدن، مشعوف کردن یا شدن، خوشحال کردن یا شدن، دلشاد کردن یا شدن، (شعر ق

delight

delightable

<hr> معنی : خوشحال، خوش، محظوظ <hr> معانی دیگر : بسیار خوشحال، دلشاد، مشعوف، شادمان، شادکام

معنی : خوشحال، خوش، محظوظ معانی دیگر : بسیار خوشحال، دلشاد، مشعوف، شادمان، شادکام

delighted

delightedly

delighter

<hr> معنی : دلپذیر، لذت بخش، دلپسند، دلفروز، خوشی اور <hr> معانی دیگر : شادی انگیز، دلشاد کننده، طرب انگیز، بسیار خوشایند

معنی : دلپذیر، لذت بخش، دلپسند، دلفروز، خوشی اور معانی دیگر : شادی انگیز، دلشاد کننده، طرب انگیز، بسیار خوشایند

delightful

<hr> ازروی خوشی، بخوشی، بطورلذت بخش

ازروی خوشی، بخوشی، بطورلذت بخش

delightfully

delightfulness

delighting

delightingly

delightless

delights

<hr> معنی : دلگشا، بسیار دلپسند <hr> معانی دیگر : بسیار دلپسند، دلگشا

معنی : دلگشا، بسیار دلپسند معانی دیگر : بسیار دلپسند، دلگشا

delightsome

delightsomely

delightsomeness

delignification

<hr> معنی : دلیله معشوقه سامسون <hr> معانی دیگر : (انجیل) دلیله (معشوقه ی سامسون)، دلیله معشوقه سامسون samson

معنی : دلیله معشوقه سامسون معانی دیگر : (انجیل) دلیله (معشوقه ی سامسون)، دلیله معشوقه سامسون samson

delilah

deliliria

delim

delime

delimer

delimes

deliming

<hr> معنی : تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن <hr> معانی دیگر : حد و مرز تعیین کردن، مرزبندی کردن، مرزدار کردن، کران دار کردن (delimitate هم می گویند)، حدود چیزی را معین کردن

معنی : تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن معانی دیگر : حد و مرز تعیین کردن، مرزبندی کردن، مرزدار کردن، کران دار کردن (delimitate هم می گویند)، حدود چیزی را معین کردن

delimit

<hr> معنی : محدود کردن، تحدید حدود کردن <hr> معانی دیگر : محدود کردن، تحدید حدود کردن

معنی : محدود کردن، تحدید حدود کردن معانی دیگر : محدود کردن، تحدید حدود کردن

delimitate

delimitated

delimitation

delimitative

<hr> (verb transitive) تعیین کردن حدود (verb transitive) حدود(چیزی را) معین کردن، مرزیابی کردن

(verb transitive) تعیین کردن حدود (verb transitive) حدود(چیزی را) معین کردن، مرزیابی کردن

واژه های حرف "d" - انگلیسی به فارسی