انگلیسی به فارسی

intercommissural

intercommon

intercommonable

intercommonage

intercommoned

intercommoner

intercommoning

intercommunal

intercommune

intercommuned

intercommuner

intercommunicability

intercommunicable

<hr> معنی : امیزش کردن، معاشرت کردن، مبادله کردن، مرتبط بودن با، مراوده داخلی داشتن <hr> معانی دیگر : (دو یا چند اتاق و غیره) به هم راه داشتن، ارتباط متقابل داشتن، هم پیامی کردن، هم پیام شدن، (در داخل ساختمان یا کشتی یا هواپیما و غیره با هم مخابره کردن) هم پیام گیری کردن، آگه رسانی کردن، دارای مراوده

معنی : امیزش کردن، معاشرت کردن، مبادله کردن، مرتبط بودن با، مراوده داخلی داشتن معانی دیگر : (دو یا چند اتاق و غیره) به هم راه داشتن، ارتباط متقابل داشتن، هم پیامی کردن، هم پیام شدن، (در داخل ساختمان یا کشتی یا هواپیما و غیره با هم مخابره کردن) هم پیام گیری کردن، آگه رسانی کردن، دارای مراوده

intercommunicate

intercommunicated

intercommunicates

<hr> معنی : ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز <hr> معانی دیگر : ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز

معنی : ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز معانی دیگر : ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز

intercommunication

intercommunications

intercommunicative

intercommunicator

intercommuning

<hr> معنی : امیزش، ارتباط مشترک، اقدام مشترک <hr> معانی دیگر : هم اندیشی، ارتباط فکری و روحی (به ویژه میان فرقه ها و مذاهب مختلف)، مراوده

معنی : امیزش، ارتباط مشترک، اقدام مشترک معانی دیگر : هم اندیشی، ارتباط فکری و روحی (به ویژه میان فرقه ها و مذاهب مختلف)، مراوده

intercommunion

intercommunional

intercommunities

intercompany

intercomparable

intercompare

intercompared

intercomparing

intercomparison

interconal

interconciliary

intercondenser

intercondylar

intercondylic

intercondyloid

interconfessional

<hr> معنی : بهم پیوستن، بهم وصل کردن <hr> معانی دیگر : به هم پیوستن، به هم وصل کردن یا بودن، هم پیوند کردن یا بودن

معنی : بهم پیوستن، بهم وصل کردن معانی دیگر : به هم پیوستن، به هم وصل کردن یا بودن، هم پیوند کردن یا بودن

interconnect

interconnectedness

interconnecting

<hr> معنی : اتصالی داخلی <hr> معانی دیگر : اتصالی داخلی

معنی : اتصالی داخلی معانی دیگر : اتصالی داخلی

interconnection

interconnections

interconnects

<hr> معنی : بین قاره ای، درون بری <hr> معانی دیگر : (وابسته به یا رفت و آمد کننده میان دو یا چند قاره) میان اقلیمی، قاره پیما

معنی : بین قاره ای، درون بری معانی دیگر : (وابسته به یا رفت و آمد کننده میان دو یا چند قاره) میان اقلیمی، قاره پیما

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی