finger digit ratio

finger in the pie

finger licking food

finger paint

finger palm

finger pointing

finger power

finger protocol

finger puppet

finger quotes

finger ramp

finger sandwich

finger sign

finger style

finger tab

<hr> معنی : جا انگشتی <hr> معانی دیگر : (موسیقی - سازهای زهی) دو دسته، جا انگشتی در ساز و پیانو دسته، دسته ساز، جاپنجه

معنی : جا انگشتی معانی دیگر : (موسیقی - سازهای زهی) دو دسته، جا انگشتی در ساز و پیانو دسته، دسته ساز، جاپنجه

fingerboard

<hr> معنی : ناخنک زنی، پنجه گذاری، انگشت کاری <hr> معانی دیگر : لمس با انگشتان، انگشت زنی، انگولک، دستمالی

معنی : ناخنک زنی، پنجه گذاری، انگشت کاری معانی دیگر : لمس با انگشتان، انگشت زنی، انگولک، دستمالی

fingering

fingerplay

<hr> معنی : اثر انگشت، انگشت نگاری، انگشت نگاری کردن <hr> معانی دیگر : (انگشت نگاری یا fingerprinting)، انگشت نگاره، جای انگشت، اثر انگشت جای انگشت

معنی : اثر انگشت، انگشت نگاری، انگشت نگاری کردن معانی دیگر : (انگشت نگاری یا fingerprinting)، انگشت نگاره، جای انگشت، اثر انگشت جای انگشت

fingerprint

fingerprint card

fingerprints

fingers

fingers crossed

fingerspell

fingerspelling

<hr> معنی : نوک انگشت، سرانگشت <hr> معانی دیگر : (هر چیزی که برای حفظ سر انگشتان به کار رود) انگشتانه، انگشت پوش

معنی : نوک انگشت، سرانگشت معانی دیگر : (هر چیزی که برای حفظ سر انگشتان به کار رود) انگشتانه، انگشت پوش

fingertip

fingertip search

fingertips

<hr> معنی : شیک، متوجه جزئیات <hr> معانی دیگر : ایرادی، دیر پسند، فیومه گیر، سخت راضی، بد قلق، بهانه گیر، بهانه گیر he is very finicky about his food او دربارهی خوراکش خیلی بهانه گیری میکند

معنی : شیک، متوجه جزئیات معانی دیگر : ایرادی، دیر پسند، فیومه گیر، سخت راضی، بد قلق، بهانه گیر، بهانه گیر he is very finicky about his food او دربارهی خوراکش خیلی بهانه گیری میکند

finicky

<hr> معنی : خاتمه، پایان، ختم <hr> معانی دیگر : (لاتین) پایان، فرجام، اتمام، تمام شد

معنی : خاتمه، پایان، ختم معانی دیگر : (لاتین) پایان، فرجام، اتمام، تمام شد

finis

<hr> معنی : خاتمه، پرداخت، پایان، فرجام، ختم، پرداخت رنگ وروغن، دست کاری تکمیلی، پرداخت کار، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن، پایان یافتن، تمام شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، تمام کردن، سپری شدن، موقوف کردن، بانتها رسیدن <hr> معانی دیگر : پایان دادن، به پایان رساندن، کامل کردن، تکمیل کردن، کاملا مصرف کردن، (چرم و پارچه و غیره) پرداخت کردن، صیقل سازی، براق سازی، جلا دار سازی، ماده ای که با آن پرداخت و جلاکاری می کنند، شکست، نابودی، تمامی کار، به پایان رسیدن، (مسابقه را) در مقام ... به پایان رساندن، - شدن، کمال، تمامیت، فرامایگی، فرگشتگی، معرفت، فرهیختگی، والایی، فرزانگی، کار کسی (یا چیزی) را تمام کردن، کشتن، نابود کردن، بیچاره کردن، بخش آخر

معنی : خاتمه، پرداخت، پایان، فرجام، ختم، پرداخت رنگ وروغن، دست کاری تکمیلی، پرداخت کار، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن، پایان یافتن، تمام شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، تمام کردن، سپری شدن، موقوف کردن، بانتها رسیدن معانی دیگر : پایان دادن، به پایان رساندن، کامل کردن، تک

finish

finish date

finish down

<hr> خط پایان مسابقه (مثلا مسابقه ی دو)

خط پایان مسابقه (مثلا مسابقه ی دو)

finish line

finish lunch

finish of wine

<hr> 1- تمام کردن، تکمیل کردن، 2- کشتن، نابود کردن

1- تمام کردن، تکمیل کردن، 2- کشتن، نابود کردن

finish off

finish some thing off

finish the joy

finish to finish

<hr> 1- تمام کردن، به پایان رساندن، 2- تماما مصرف کردن، تا ته به کار بردن

1- تمام کردن، به پایان رساندن، 2- تماما مصرف کردن، تا ته به کار بردن

finish up

<hr> 1- تمام کردن، کامل کردن 2- قهر کردن با، قطع رابطه کردن با، کاری به کار کسی نداشتن

1- تمام کردن، کامل کردن 2- قهر کردن با، قطع رابطه کردن با، کاری به کار کسی نداشتن

finish with

finish working

<hr> معنی : سپری، متناهی <hr> معانی دیگر : فرزانه، با معرفت، فرهیخته، آموخته، والا، فراگشته، نابود، شکست خورده، کسی که کارش تمام است (یا کارش ساخته است)، پایان یافته، تمام (شده)، انجامیده، کامل (شده)، تکمیل (شده)، پرداخته، باکمال، مهذب

معنی : سپری، متناهی معانی دیگر : فرزانه، با معرفت، فرهیخته، آموخته، والا، فراگشته، نابود، شکست خورده، کسی که کارش تمام است (یا کارش ساخته است)، پایان یافته، تمام (شده)، انجامیده، کامل (شده)، تکمیل (شده)، پرداخته، باکمال، مهذب

واژه های حرف "f" - پیشنهاد کاربران