history repeats itself

history teacher

historycal

<hr> معنی : مربوط به نمایش <hr> معانی دیگر : وابسته به نمایش و هنرپیشگی، تئاتری، وابسته به بازیگری

معنی : مربوط به نمایش معانی دیگر : وابسته به نمایش و هنرپیشگی، تئاتری، وابسته به بازیگری

histrionic

histrionic personality disorder

<hr> بطور نمایش، ریاکارانه

histrionically

<hr> معنی : ظاهر سازی، نمایش، صحنه سازی، اجراء نمایش <hr> معانی دیگر : هنرهای دراماتیک، بازیگری، هنرپیشگی و به صحنه آوری

معنی : ظاهر سازی، نمایش، صحنه سازی، اجراء نمایش معانی دیگر : هنرهای دراماتیک، بازیگری، هنرپیشگی و به صحنه آوری

histrionics

histronic

<hr> معنی : اصابت، تصادف، موفقیت، ضربت، ضرب، نمایش یا فیلم پر مشتری، خوردن به، اصابت کردن، به هدف زدن، خوردن، زدن <hr> معانی دیگر : خوردن (به چیزی)، کوسیدن، به هم کوفتن، به هم کوفته شدن، (ضربه و غیره) زدن، زدن (به چیزی)، ضربه خوردن، به هدف زدن یا خوردن، اصابت کردن، آسیب رساندن یا دیدن، آزردن، برخوردن به، یافتن، رسیدن به (به ویژه قیمت و ارزش)، (خودمانی) مرتبا انجام دادن، دائما پرداختن به، (خودمانی - با : for یا up) خواستن، تیغ زدن، (امریکا - خودمانی) کشتن، آدم کشی، حمله ی ناگهانی کردن به، بجان کسی افتادن، (بیس بال) بیس هیت زدن (رجوع شود به: base hit)، اصابت به هدف، (به هدف) خوردن یا زدن، (سخن) حرف نیشدار، سخن طنز، شوخی دلچسب، اظهار مزاح انگیز، خوش شانسی، بخت خوب، (کتاب و فیلم و آواز و غیره) پر موفقیت، موفق، کامیاب، بردن، برنده شدن (در بخت آزمایی و غیره)، (خودمانی) غفلتا انجام دادن (یا رفتن یا آمدن)، رجوع شود به: strike، (خودمانی) مواد مخدر رساندن به، یک بست تریاک (یا سایر مواد مخدر)، یک چتور (مشروب)، یک گیلاس (مشروب)، (موتورهای درونسوز) روشن شدن، (سوخت درون سیلندر) مشتعل شدن، تصادم، همکوفت، همخورد، همکوب، کوب، (تخته نرد) برد (در برابر : مارس gammon)، یک دست (بردن)، اصابت کردن به هدف زدن

معنی : اصابت، تصادف، موفقیت، ضربت، ضرب، نمایش یا فیلم پر مشتری، خوردن به، اصابت کردن، به هدف زدن، خوردن، زدن معانی دیگر : خوردن (به چیزی)، کوسیدن، به هم کوفتن، به هم کوفته شدن، (ضربه و غیره) زدن، زدن (به چیزی)، ضربه خوردن، به هدف زدن یا خوردن، اصابت کردن، آسیب رساندن یا دیدن، آزردن، برخوردن به، یافت

hit a brick wall

hit a bump

hit a home run

hit a nerve

hit a rest stop

hit a rock bottom

hit a snag

hit a target

hit a tree

hit a wall

hit and make a loud noise

<hr> الکی، بی حساب و کتاب، الله بختی، گاهی موفق وگاهی مغلوب

الکی، بی حساب و کتاب، الله بختی، گاهی موفق وگاهی مغلوب

hit and miss

<hr> (رانندگی) وابسته به فرار از محل حادثه (تصادف کردن و در رفتن)، بزن و در رو

(رانندگی) وابسته به فرار از محل حادثه (تصادف کردن و در رفتن)، بزن و در رو

hit and run

hit and run accident

hit and run entry

hit and run hit and run

hit and run tactics

hit at

hit atree

<hr> ضربه ی متقابل زدن، پس زدن، تلافی کردن

ضربه ی متقابل زدن، پس زدن، تلافی کردن

hit back

hit back at

hit bak a log

hit below the belt

hit between the eyes

hit bottom

hit for

hit head on

hit hit

<hr> (سخن) بردل نشستن، اثر کردن، تحت تاثیر قرار دادن

(سخن) بردل نشستن، اثر کردن، تحت تاثیر قرار دادن

hit home

hit in the heart

hit it

hit it big

<hr> (عامیانه) مجذوب یکدیگر شدن، با هم اخت شدن، از هم خوش آمدن

(عامیانه) مجذوب یکدیگر شدن، با هم اخت شدن، از هم خوش آمدن

hit it off

hit it off with somebody

hit it out of the park

hit it up

<hr> (فهرست اشخاص یا چیزهایی که باید مورد مخالفت یا از بین رفتن قرار بگیرند) فهرست قربانیان، فهرست ضربه

(فهرست اشخاص یا چیزهایی که باید مورد مخالفت یا از بین رفتن قرار بگیرند) فهرست قربانیان، فهرست ضربه

واژه های حرف "h" - پیشنهاد کاربران