permise

permises

<hr> معنی : مجاز، روا، رخصت دادنی <hr> معانی دیگر : جایز، شایسته

معنی : مجاز، روا، رخصت دادنی معانی دیگر : جایز، شایسته

permissible

permissible exposure limit

permissible risk

<hr> معنی : رخصت، اجازه، دستور، پروانه، ترخیص، مرخصی، اذن <hr> معانی دیگر : پرگ، دستوری

معنی : رخصت، اجازه، دستور، پروانه، ترخیص، مرخصی، اذن معانی دیگر : پرگ، دستوری

permission

permission denied

permission form

permission manager

permission slip

permissioned

permissionless

permissions

<hr> معنی : مجاز، روا، اسان گیر <hr> معانی دیگر : سهل انگار، کسی که سخت نمی گیرد، آسانگیر، اجازه دهنده، مجاز کننده، شایستگر

معنی : مجاز، روا، اسان گیر معانی دیگر : سهل انگار، کسی که سخت نمی گیرد، آسانگیر، اجازه دهنده، مجاز کننده، شایستگر

permissive

permissive block

<hr> چنانکه اجازه بدهد، چنانکه مخیرسازد

چنانکه اجازه بدهد، چنانکه مخیرسازد

permissively

<hr> روانشناسى : اسان گیرى

permissiveness

<hr> معنی : اجازه، پروانه، جواز، مجاز کردن، روا کردن، ندیده گرفتن، اجازه دادن، ترخیص کردن <hr> معانی دیگر : رخصت دادن، لهی کردن، گذاشتن، اذن دادن، پرگیدن، دستوری دادن، مجاز دانستن، روا داشتن، اجازه ی ورود دادن، پذیرفتن، راه دادن، مجال دادن، فرصت دادن، ممکن ساختن، امکان دادن، امکان پذیر کردن، میسر کردن، پته، گواهینامه، تصدیق، مجوز، جایز شمردن، مختار کردن، (جانور شناسی) ماهی پمپانو (trachinotus falcatus)

معنی : اجازه، پروانه، جواز، مجاز کردن، روا کردن، ندیده گرفتن، اجازه دادن، ترخیص کردن معانی دیگر : رخصت دادن، لهی کردن، گذاشتن، اذن دادن، پرگیدن، دستوری دادن، مجاز دانستن، روا داشتن، اجازه ی ورود دادن، پذیرفتن، راه دادن، مجال دادن، فرصت دادن، ممکن ساختن، امکان دادن، امکان پذیر کردن، میسر کردن، پته، گ

permit

permit to lade

permit to unlade

permits

permittant

<hr> معنی : ترخیص شده <hr> معانی دیگر : جائز، مجاز، حلال قانون ـ فقه : ماذون بازرگانى : مجاز

معنی : ترخیص شده معانی دیگر : جائز، مجاز، حلال قانون ـ فقه : ماذون بازرگانى : مجاز

permitted

permitted turning

permitting

<hr> (برق - ریاضی) گذر دهی، فرگذاری ترخص، پرمی تیویته (dielectric constant هم می گویند)، واحد اندازه گیری الکتریسیته برحسب فاراده

(برق - ریاضی) گذر دهی، فرگذاری ترخص، پرمی تیویته (dielectric constant هم می گویند)، واحد اندازه گیری الکتریسیته برحسب فاراده

permittivity

permium

permlom

permselectivity

permutable

<hr> معنی : استحاله، قلب و تحریف، جایگشت، جایگردی <hr> معانی دیگر : دگرگونی کامل، تغییر اساسی، هام گشت، (ریاضی) جایگشت، رجند، فراگردی

معنی : استحاله، قلب و تحریف، جایگشت، جایگردی معانی دیگر : دگرگونی کامل، تغییر اساسی، هام گشت، (ریاضی) جایگشت، رجند، فراگردی

permutation

permutation group

permutation representation of a group

permutation tests

permutational isomerization

permutations

<hr> معنی : تغییر دادن، جای گرداندن، قلب کردن، پس و پیش کردن <hr> معانی دیگر : (ترتیب چیزی را) عوض کردن، جابجا کردن، مقدم و موخر کردن، جایگشت کردن، رجند کردن

معنی : تغییر دادن، جای گرداندن، قلب کردن، پس و پیش کردن معانی دیگر : (ترتیب چیزی را) عوض کردن، جابجا کردن، مقدم و موخر کردن، جایگشت کردن، رجند کردن

permute

permuted p

permuting

pernatal

perne

<hr> معنی : مضر، سریع، نابود کننده، کشنده، زیان اور، مهلک <hr> معانی دیگر : زیانبار، تباه کننده، تباهگر، ویرانگر، مخرب، خانمان برانداز، (قدیمی) بدسگال، بدکار، خبیث، بدجنس

معنی : مضر، سریع، نابود کننده، کشنده، زیان اور، مهلک معانی دیگر : زیانبار، تباه کننده، تباهگر، ویرانگر، مخرب، خانمان برانداز، (قدیمی) بدسگال، بدکار، خبیث، بدجنس

واژه های حرف "p" - پیشنهاد کاربران