خلنج

خلنجبین

خلنده

<hr> مترادف خلنگ : تیغ، خار، مغیلان، علف زار، خلنج زار، ابلق، دورنگ

مترادف خلنگ : تیغ، خار، مغیلان، علف زار، خلنج زار، ابلق، دورنگ

خلنگ

خله

خلو

<hr> مترادف خلوت : اعتزال، اعتکاف، انزوا، دوری گزینی، تنهایی، گوشه نشینی ، زاویه، گوشه، دنج، بی سروصدا، باطن ، خالی از اغیار، فرصت مناسب، مجال، خالی <hr> متضاد خلوت : جلوت، ظاهر <hr> برابر پارسی : پنهانی، تنهایی، نهانگاه، نهانی

مترادف خلوت : اعتزال، اعتکاف، انزوا، دوری گزینی، تنهایی، گوشه نشینی ، زاویه، گوشه، دنج، بی سروصدا، باطن ، خالی از اغیار، فرصت مناسب، مجال، خالی متضاد خلوت : جلوت، ظاهر برابر پارسی : پنهانی، تنهایی، نهانگاه، نهانی

خلوت

<hr> مترادف خلوت خانه : شبستان، حرم، خلوتگاه، خلوتکده، خلوت سرا، اطاق مخصوص، نمازخانه

مترادف خلوت خانه : شبستان، حرم، خلوتگاه، خلوتکده، خلوت سرا، اطاق مخصوص، نمازخانه

خلوت خانه

<hr> مترادف خلوتی : گوشه نشین، منزوی، خلوت گزیده، خلوت نشین، معتزل، عزلت نشین، معتکف

مترادف خلوتی : گوشه نشین، منزوی، خلوت گزیده، خلوت نشین، معتزل، عزلت نشین، معتکف

خلوتی

<hr> مترادف خلود : ابدیت، بقا، پایایی، جاودانگی، دوام، مخلد <hr> متضاد خلود : ناپایایی

مترادف خلود : ابدیت، بقا، پایایی، جاودانگی، دوام، مخلد متضاد خلود : ناپایایی

خلود

<hr> مترادف خلوص : اخلاص، بی آلایشی، پاکی، تزکیه، سادگی، صداقت، صفا، صمیمیت، یکدلی، قدس ، بی آمیغی، بی غشی، ویژگی <hr> متضاد خلوص : آمیزگی، اختلاط <hr> برابر پارسی : نابی، سارا، سرگی، سره گی

مترادف خلوص : اخلاص، بی آلایشی، پاکی، تزکیه، سادگی، صداقت، صفا، صمیمیت، یکدلی، قدس ، بی آمیغی، بی غشی، ویژگی متضاد خلوص : آمیزگی، اختلاط برابر پارسی : نابی، سارا، سرگی، سره گی

خلوص

خلوق

خلولیا

<hr> مترادف خلیج : خور، شاخاب، شاخابه، شاخاوه <hr> متضاد خلیج : شبه جزیره <hr> برابر پارسی : شاخاب، شاخابه، شاخاوه، کنداب، آبکَند، آبگیر

مترادف خلیج : خور، شاخاب، شاخابه، شاخاوه متضاد خلیج : شبه جزیره برابر پارسی : شاخاب، شاخابه، شاخاوه، کنداب، آبکَند، آبگیر

خلیج

<hr> مترادف خلیدن : فرورفتن خار، سوزن ، شلال شدن، نفوذ کردن

مترادف خلیدن : فرورفتن خار، سوزن ، شلال شدن، نفوذ کردن

خلیدن

خلیده

خلیش

خلیط

<hr> مترادف خلیع : خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان ، نابسامان، کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، صیاد، غول، کهنه جامه <hr> متضاد خلیع : بفرمان، مطیع

مترادف خلیع : خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان ، نابسامان، کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، صیاد، غول، کهنه جامه متضاد خلیع : بفرمان، مطیع

خلیع

<hr> مترادف خلیفه : خدیو، سلطان، ملک، جانشین، قایم مقام، نایب، ارشد، مبصر، رهبر مذهبی ارمنیان <hr> برابر پارسی : جانشین، پادشاه تازی

مترادف خلیفه : خدیو، سلطان، ملک، جانشین، قایم مقام، نایب، ارشد، مبصر، رهبر مذهبی ارمنیان برابر پارسی : جانشین، پادشاه تازی

خلیفه

<hr> مترادف خلیق : خوش اخلاق، خوش برخورد، خوش خو، خوش خلق، مودب، متین، مردم دار، ملایم، نرم ، سزاوار، شایسته، لایق، خوگیر، انس پذیر، مهربان، نرم خو، نیک خلق، نیکخو <hr> متضاد خلیق : بدخلق، بداخلاق، بدخو <hr> برابر پارسی : خوش خوی

مترادف خلیق : خوش اخلاق، خوش برخورد، خوش خو، خوش خلق، مودب، متین، مردم دار، ملایم، نرم ، سزاوار، شایسته، لایق، خوگیر، انس پذیر، مهربان، نرم خو، نیک خلق، نیکخو متضاد خلیق : بدخلق، بداخلاق، بدخو برابر پارسی : خوش خوی

خلیق

خلیقه

<hr> مترادف خلیل : حبیب، دوست، رفیق، محب، ولی، یار <hr> متضاد خلیل : عدو <hr> برابر پارسی : یار، یاور، دوست

مترادف خلیل : حبیب، دوست، رفیق، محب، ولی، یار متضاد خلیل : عدو برابر پارسی : یار، یاور، دوست

خلیل

خلیه

<hr> مترادف خم : انحنا، خمیدگی، قوس، کج، کجی، اعوجاج، مقوس گونه، ناراستی ، پیچ، تاب، شکن، شکنج، خن، خانه زمستانی | خمره، خنب، دن، خمب <hr> متضاد خم : راستی

مترادف خم : انحنا، خمیدگی، قوس، کج، کجی، اعوجاج، مقوس گونه، ناراستی ، پیچ، تاب، شکن، شکنج، خن، خانه زمستانی | خمره، خنب، دن، خمب متضاد خم : راستی

خم

خم دادن

خم گرفتن

خماخسرو

<hr> مترادف خمار : باده فروش، شراب فروش، می فروش | مخمور، می زده، نشئه، نیمه مست، ملالت هستی، خمارزده، ملول، رخوت زده، کسل، بی حال، رخوتناک <hr> برابر پارسی : می زده، می زده، ناوان

مترادف خمار : باده فروش، شراب فروش، می فروش | مخمور، می زده، نشئه، نیمه مست، ملالت هستی، خمارزده، ملول، رخوت زده، کسل، بی حال، رخوتناک برابر پارسی : می زده، می زده، ناوان

خمار

<hr> مترادف خماری : مخموری، می زدگی

مترادف خماری : مخموری، می زدگی

خماری

<hr> مترادف خماسی : پنج تائی، پنج پاره، پنج جزئی، پنج حرفی، پنج گانه

مترادف خماسی : پنج تائی، پنج پاره، پنج جزئی، پنج حرفی، پنج گانه

خماسی

خماندن

خمانیدن

خماهان

خماهن

<hr> مترادف خمخانه : شراب خانه، میخانه، میکده، خمکده، خمستان، شرابکده، رسومات

مترادف خمخانه : شراب خانه، میخانه، میکده، خمکده، خمستان، شرابکده، رسومات

خمخانه

<hr> مترادف خمر : باده، رحیق، شراب، صهبا، مسکر، عرق، عقار، مل، می نبید، نبیذ <hr> برابر پارسی : باده، مستی آور

مترادف خمر : باده، رحیق، شراب، صهبا، مسکر، عرق، عقار، مل، می نبید، نبیذ برابر پارسی : باده، مستی آور

خمر

<hr> مترادف خمره : خم، خنب، دن، خمچه

مترادف خمره : خم، خنب، دن، خمچه

خمره

خمریه

<hr> مترادف خمس : پنج یک، یک پنجم <hr> برابر پارسی : پنج یک، پنجک

مترادف خمس : پنج یک، یک پنجم برابر پارسی : پنج یک، پنجک

خمس

خمسه

خمسه مستسرقه

<hr> مترادف خمش : تاب، چم

خمش

<hr> مترادف خمل : پرز، ریشه، کرک، خواب پارچه

مترادف خمل : پرز، ریشه، کرک، خواب پارچه

خمل

<hr> مترادف خمود : افسرده، بی تحرک، بی روح، خموش ، رکود ، ساکت <hr> متضاد خمود : پرنشاط، رونق <hr> برابر پارسی : افسردگی، پژمرده، دلتنگ

مترادف خمود : افسرده، بی تحرک، بی روح، خموش ، رکود ، ساکت متضاد خمود : پرنشاط، رونق برابر پارسی : افسردگی، پژمرده، دلتنگ

خمود

<hr> مترادف خموش : خاموش، بی فروغ، ناروشن، منطفی، آرام، بی صدا، خمود، ساکت، صامت <hr> متضاد خموش : شلوغ، گویا

مترادف خموش : خاموش، بی فروغ، ناروشن، منطفی، آرام، بی صدا، خمود، ساکت، صامت متضاد خموش : شلوغ، گویا

خموش

<hr> مترادف خمول : گمنامی، بی نامی، بی نشانی، ناشناختگی ، گمنام شدن <hr> متضاد خمول : اشتهار، معروفیت

مترادف خمول : گمنامی، بی نامی، بی نشانی، ناشناختگی ، گمنام شدن متضاد خمول : اشتهار، معروفیت

خمول

<hr> مترادف خمپاره : گلوله بزرگ، گلوله توپ

مترادف خمپاره : گلوله بزرگ، گلوله توپ

واژه های حرف "خ" - فرهنگ معین