فروتر

<hr> مترادف فروتن : افتاده، خاشع، خاضع، خاکسار، شکسته نفس، متواضع، محجوب <hr> متضاد فروتن : خودخواه، خویشتن بین، متکبر

مترادف فروتن : افتاده، خاشع، خاضع، خاکسار، شکسته نفس، متواضع، محجوب متضاد فروتن : خودخواه، خویشتن بین، متکبر

فروتن

فروخت

فروختار

فروختن

فروخته

فروختگی

<hr> مترادف فرود : پایین، تحت، زیر، نزول، هبوط <hr> متضاد فرود : فراز، فوق

مترادف فرود : پایین، تحت، زیر، نزول، هبوط متضاد فرود : فراز، فوق

فرود

فرود آمدن

فرود آوردن

فرود امدن

فرود اوردن

فرود داشتن

فروداشت

<hr> مترادف فرودست : زیردست، پست، دون، فرومایه، حقیر، ناتوان <hr> متضاد فرودست : بالادست، فرادست

مترادف فرودست : زیردست، پست، دون، فرومایه، حقیر، ناتوان متضاد فرودست : بالادست، فرادست

فرودست

فرودستی

فروده

فرودگاه

<hr> مترادف فرودین : پایینی، زیرین <hr> متضاد فرودین : بالایی، زبرین، علوی

مترادف فرودین : پایینی، زیرین متضاد فرودین : بالایی، زبرین، علوی

فرودین

فرور

فرورد

فروردگان

فروردین

فروردینگان

<hr> مترادف فروزان : تابان، درخشنده، روشن، منور، نورانی، وهاج

مترادف فروزان : تابان، درخشنده، روشن، منور، نورانی، وهاج

فروزان

فروزاندن

فروزانفر

<hr> مترادف فروزش : اشتعال، پرتو، نور

مترادف فروزش : اشتعال، پرتو، نور

فروزش

<hr> مترادف فروزنده : پرفروغ، درخشان، روشن، فروغمند

مترادف فروزنده : پرفروغ، درخشان، روشن، فروغمند

فروزنده

فروزیدن

فروزیده

<hr> مترادف فروزینه : آتش زنه، چخماق، مرو

مترادف فروزینه : آتش زنه، چخماق، مرو

فروزینه

فروش

فروشدنگاه

فروشستن

فروشنده

فروشک

<hr> مترادف فروشگاه : دکان، سوپر، سوپرمارکت، مغازه

مترادف فروشگاه : دکان، سوپر، سوپرمارکت، مغازه

فروشگاه

فروع

<hr> مترادف فروغ : پرتو، تاب، تابش، تابندگی، درخشش، درخشندگی، روشنایی، روشنی، شعشعه، ضیا، لمعان، نور، وراغ

مترادف فروغ : پرتو، تاب، تابش، تابندگی، درخشش، درخشندگی، روشنایی، روشنی، شعشعه، ضیا، لمعان، نور، وراغ

فروغ

فروغمند

فروق

فروقه

فرومالیدن

فروماندن

<hr> مترادف فروماندگی : بی نوایی، پریشانی، خستگی، درماندگی، سرگشتگی، عجز، ناتوانی، نژندی، یاس

مترادف فروماندگی : بی نوایی، پریشانی، خستگی، درماندگی، سرگشتگی، عجز، ناتوانی، نژندی، یاس

فروماندگی

<hr> مترادف فرومایه : بدسرشت، بی آبرو، بی اعتبار، بی سروپا، بی قدر، پست، پست فطرت، جلب، حقیر، خسیس، خوار، دنی، دون، دون همت، ذلیل، رذل، رذیل، زبون، سفله، کنس، متذلل، ناچیز، ناستوده، ناکس، نانجیب، وغب <hr> متضاد فرومایه : جلیل

مترادف فرومایه : بدسرشت، بی آبرو، بی اعتبار، بی سروپا، بی قدر، پست، پست فطرت، جلب، حقیر، خسیس، خوار، دنی، دون، دون همت، ذلیل، رذل، رذیل، زبون، سفله، کنس، متذلل، ناچیز، ناستوده، ناکس، نانجیب، وغب متضاد فرومایه : جلیل

فرومایه

<hr> مترادف فرومایگی : بخل، پستی، حقارت، خست، دون همتی، رذالت، سفلگی

مترادف فرومایگی : بخل، پستی، حقارت، خست، دون همتی، رذالت، سفلگی

واژه های حرف "ف" - فرهنگ معین