واسط

<hr> مترادف واسطه : خواهشگر، شفیع، میانجی، دلال، رابط، محرک، مسبب، علت <hr> برابر پارسی : میانجی، پادر میانی، میاندار

مترادف واسطه : خواهشگر، شفیع، میانجی، دلال، رابط، محرک، مسبب، علت برابر پارسی : میانجی، پادر میانی، میاندار

واسطه

<hr> مترادف واسع : پهناور، جادار، فراخ، فضادار، گشاد، وسیع <hr> متضاد واسع : ضیق <hr> برابر پارسی : فراخ، گشاد، گشایش دهنده

مترادف واسع : پهناور، جادار، فراخ، فضادار، گشاد، وسیع متضاد واسع : ضیق برابر پارسی : فراخ، گشاد، گشایش دهنده

واسع

واسل

واسه

واسپردن

واش

واشامه

واشدن

<hr> برابر پارسی : پولک

واشر

واشنگ

واشه

واشور

واشی

<hr> برابر پارسی : ستاینده

واصف

<hr> مترادف واصل : رسیدن، رسیده، وارد، مقرب <hr> برابر پارسی : رسیده، دریافت شده

مترادف واصل : رسیدن، رسیده، وارد، مقرب برابر پارسی : رسیده، دریافت شده

واصل

واصل شدن

<hr> مترادف واضح : آشکارا، آشکار، بدیهی، پیدا، روشن، ظاهر، علنی، مبرهن، مسلم، مشخص، معلوم، نمایان، هویدا، شمرده شمرده، آسان، سهل، بارز، بین، جلی، خوانا، رسا، صریح، فاش، قطعی، گویا <hr> متضاد واضح : غیرواضح، گنگ، ناگویا <hr> برابر پارسی : آشکار، روشن، نمایان، هویدا

مترادف واضح : آشکارا، آشکار، بدیهی، پیدا، روشن، ظاهر، علنی، مبرهن، مسلم، مشخص، معلوم، نمایان، هویدا، شمرده شمرده، آسان، سهل، بارز، بین، جلی، خوانا، رسا، صریح، فاش، قطعی، گویا متضاد واضح : غیرواضح، گنگ، ناگویا برابر پارسی : آشکار، روشن، نمایان، هویدا

واضح

<hr> مترادف واضع : بانی، پایه گذار، شارع، موسس، موجد <hr> برابر پارسی : نهنده، نو اندیش

مترادف واضع : بانی، پایه گذار، شارع، موسس، موجد برابر پارسی : نهنده، نو اندیش

واضع

<hr> مترادف واعظ : اندرزگو، خطیب، محدث، مذکر، ناصح، نصیحت گو <hr> برابر پارسی : اندرزگوی، پندده، سخنران، سخنور

مترادف واعظ : اندرزگو، خطیب، محدث، مذکر، ناصح، نصیحت گو برابر پارسی : اندرزگوی، پندده، سخنران، سخنور

واعظ

واعی

وافد

<hr> مترادف وافر : بسیار، بی حد، خیلی، زیاد، عدیده، فراوان، کثیر، متعدد <hr> متضاد وافر : کم، نادر <hr> برابر پارسی : فراوان، به فراوانی، بیشتر

مترادف وافر : بسیار، بی حد، خیلی، زیاد، عدیده، فراوان، کثیر، متعدد متضاد وافر : کم، نادر برابر پارسی : فراوان، به فراوانی، بیشتر

وافر

وافور

<hr> مترادف وافوری : افیونی، تریاکی، عملی، معتاد، وافورکش

مترادف وافوری : افیونی، تریاکی، عملی، معتاد، وافورکش

وافوری

<hr> مترادف وافی : بس، بسنده، فراوان، کافی، مستوفا، مشبع، مکفی، باکفایت، سزاوار، لایق، باوفا <hr> برابر پارسی : بسنده، کارآمد

مترادف وافی : بس، بسنده، فراوان، کافی، مستوفا، مشبع، مکفی، باکفایت، سزاوار، لایق، باوفا برابر پارسی : بسنده، کارآمد

وافی

واقد

<hr> مترادف واقع : حقیقت، درست، راست، صحیح، محقق، حادث <hr> برابر پارسی : راستی، جا گرفتن

مترادف واقع : حقیقت، درست، راست، صحیح، محقق، حادث برابر پارسی : راستی، جا گرفتن

واقع

واقع گرایی

<hr> مترادف واقعا : بدرستی، حقیقتاً، کاملاً، نهمار <hr> برابر پارسی : به راستی، بدرستی، براستی، به درستی، بی گمان | ( واقعاً ) به راستی

مترادف واقعا : بدرستی، حقیقتاً، کاملاً، نهمار برابر پارسی : به راستی، بدرستی، براستی، به درستی، بی گمان | ( واقعاً ) به راستی

واقعا

واقعاً

<hr> مترادف واقعه : اتفاق، پیشامد، حادثه، رویداد، سانحه، عارضه، قضیه، ماجرا، پیکار، جنگ، رزم، کارزار، نبرد، خواب، رویا، نوم، فوت، مرگ، موت، رستاخیز، قیامت، حال، حسب حال، وضع، واقعات <hr> برابر پارسی : رخداد، رویداد، پیشامد

مترادف واقعه : اتفاق، پیشامد، حادثه، رویداد، سانحه، عارضه، قضیه، ماجرا، پیکار، جنگ، رزم، کارزار، نبرد، خواب، رویا، نوم، فوت، مرگ، موت، رستاخیز، قیامت، حال، حسب حال، وضع، واقعات برابر پارسی : رخداد، رویداد، پیشامد

واقعه

واقعه رسیده

<hr> مترادف واقعی : حقیقی، صحیح، مستند <hr> متضاد واقعی : غیرواقعی <hr> برابر پارسی : درست، راست، راستین

مترادف واقعی : حقیقی، صحیح، مستند متضاد واقعی : غیرواقعی برابر پارسی : درست، راست، راستین

واقعی

<hr> مترادف واقعیت : حقیقت، صحت، ماهیت، واقع <hr> برابر پارسی : راستینه، راستینگی

مترادف واقعیت : حقیقت، صحت، ماهیت، واقع برابر پارسی : راستینه، راستینگی

واقعیت

<hr> مترادف واقف : آگاه، باخبر، بیدار، خبیر، شناسا، عارف، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، وارد، بانی، وقف کننده <hr> متضاد واقف : بی خبر <hr> برابر پارسی : آگاه، دانا

مترادف واقف : آگاه، باخبر، بیدار، خبیر، شناسا، عارف، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، وارد، بانی، وقف کننده متضاد واقف : بی خبر برابر پارسی : آگاه، دانا

واقف

واقفی

واقلیدن

واقول

واقی

<hr> مترادف وال : بال، جناح، بالن، نهنگ، حریر، والا

مترادف وال : بال، جناح، بالن، نهنگ، حریر، والا

وال

<hr> مترادف والا : بلند، رفیع، شامخ، عالی، متعالی، مرتفع، منیع، ورنه، بلندپایه، بلندمرتبه، بلندمقام، عالی قدر، جلیل، گرامی، شایسته، شریف، نجیب، رئیس، سرور، صدر، برتر، فایق <hr> متضاد والا : فرومایه <hr> برابر پارسی : بالا، برتر | وگرنه

مترادف والا : بلند، رفیع، شامخ، عالی، متعالی، مرتفع، منیع، ورنه، بلندپایه، بلندمرتبه، بلندمقام، عالی قدر، جلیل، گرامی، شایسته، شریف، نجیب، رئیس، سرور، صدر، برتر، فایق متضاد والا : فرومایه برابر پارسی : بالا، برتر | وگرنه

والا

<hr> مترادف والاتبار : شریف نسب، گهری، نجیب زاده، نجیب، والانسب، والاگهر، والانژاد

مترادف والاتبار : شریف نسب، گهری، نجیب زاده، نجیب، والانسب، والاگهر، والانژاد

والاتبار

<hr> مترادف والاجاه : بلندمرتبه، عالی رتبه، والاشان، والامقام

مترادف والاجاه : بلندمرتبه، عالی رتبه، والاشان، والامقام

واژه های حرف "و" - فرهنگ معین