<hr> مترادف فطری : اصلی، جبلی، خداداده، ذاتی، طبیعی، غریزی <hr> متضاد فطری : صناعی <hr> برابر پارسی : سرشتی، نهادی، منشی

مترادف فطری : اصلی، جبلی، خداداده، ذاتی، طبیعی، غریزی متضاد فطری : صناعی برابر پارسی : سرشتی، نهادی، منشی

فطری

<hr> مترادف فعال : پرکار، ساعی، سخت کوش، کارآمد، کارآ، کاری، کوشا، مجد <hr> متضاد فعال : تن آسا <hr> برابر پارسی : پرکار، پرکنش، پویا، کاری، کُنشگر، کوشا

مترادف فعال : پرکار، ساعی، سخت کوش، کارآمد، کارآ، کاری، کوشا، مجد متضاد فعال : تن آسا برابر پارسی : پرکار، پرکنش، پویا، کاری، کُنشگر، کوشا

فعال

فعالا نه

فعالانه

<hr> مترادف فعالیت : پرکاری، تلاش، جدیت، سخت کوشی، کار، کوشش، مشغله <hr> برابر پارسی : تلاش، تکاپو، ناآرامی، پرکاری، کار و جنبش، کُنشگری، کنش وری، کوشش، کوشندگی

مترادف فعالیت : پرکاری، تلاش، جدیت، سخت کوشی، کار، کوشش، مشغله برابر پارسی : تلاش، تکاپو، ناآرامی، پرکاری، کار و جنبش، کُنشگری، کنش وری، کوشش، کوشندگی

فعالیت

فعالیت های فوق برنامه ای دانش اموز(مانندورزش) فوق برنامه ای

<hr> مترادف فعل : عملکرد، عمل، کار، کردار، کنش، اثر، تاثیر، شغل، مشغله، رفتار <hr> برابر پارسی : کارواژه، پویه، کردار، کنش، کنِش

مترادف فعل : عملکرد، عمل، کار، کردار، کنش، اثر، تاثیر، شغل، مشغله، رفتار برابر پارسی : کارواژه، پویه، کردار، کنش، کنِش

فعل

فعل لا زم

فعل لازم

فعل معین

<hr> مترادف فعل و انفعال : تاثیر، تعامل، کنش وواکنش <hr> برابر پارسی : کنش و واکنش، برهمکنش

مترادف فعل و انفعال : تاثیر، تعامل، کنش وواکنش برابر پارسی : کنش و واکنش، برهمکنش

فعل و انفعال

فعل کمکی خواهم

<hr> مترادف فعلا : اکنون، الحال، این دم، اینک، حالا، عجالتاً <hr> متضاد فعلا : بعداً، قبلاً <hr> برابر پارسی : اکنون، این دم، این زمان، هم اینک | ( فعلاً ) هم اینک

مترادف فعلا : اکنون، الحال، این دم، اینک، حالا، عجالتاً متضاد فعلا : بعداً، قبلاً برابر پارسی : اکنون، این دم، این زمان، هم اینک | ( فعلاً ) هم اینک

فعلا

<hr> مترادف فعلی : جاری، حالیه، کنونی <hr> متضاد فعلی : بعدی، قبلی <hr> برابر پارسی : کنونی

مترادف فعلی : جاری، حالیه، کنونی متضاد فعلی : بعدی، قبلی برابر پارسی : کنونی

فعلی

<hr> مترادف فغان : افغان، زاری، صیحه، ضجه، عربده، غوغا، فریاد، ناله، نفیر، نوحه

مترادف فغان : افغان، زاری، صیحه، ضجه، عربده، غوغا، فریاد، ناله، نفیر، نوحه

فغان

<hr> مترادف فقدان : درگذشت، کمبود، گمشدگی، عدم، نابودی <hr> برابر پارسی : کمبود، نبود، نبودی، نیستی

مترادف فقدان : درگذشت، کمبود، گمشدگی، عدم، نابودی برابر پارسی : کمبود، نبود، نبودی، نیستی

فقدان

فقدان اتفاق نظر

فقدان اراده

فقدان امنیت

فقدان صلاحیت

<hr> مترادف فقر : استیصال، افلاس، بی چیزی، بی نوایی، تنگدستی، تنگی، تهیدستی، حاجتمندی، درماندگی، درویشی، عسرت، فاقه، فلاکت، مستمندی، گدایی، مسکنت، نداری، نیازمندی، نیستی <hr> متضاد فقر : غنا <hr> برابر پارسی : تهیدستی، بینوایی، تنگدستی، مستمندی، نداری

مترادف فقر : استیصال، افلاس، بی چیزی، بی نوایی، تنگدستی، تنگی، تهیدستی، حاجتمندی، درماندگی، درویشی، عسرت، فاقه، فلاکت، مستمندی، گدایی، مسکنت، نداری، نیازمندی، نیستی متضاد فقر : غنا برابر پارسی : تهیدستی، بینوایی، تنگدستی، مستمندی، نداری

فقر

فقرالدم

<hr> مترادف فقره : باب، فصل، مبحث، بابت، خصوص، امر، مسئله، موضوع، بند، قطعه، حادثه، واقعه

مترادف فقره : باب، فصل، مبحث، بابت، خصوص، امر، مسئله، موضوع، بند، قطعه، حادثه، واقعه

فقره

فقره اصلی

<hr> مترادف فقط : تنها، مگر، لاغیر، منحصراً، بس، محض <hr> برابر پارسی : تنها، بس

مترادف فقط : تنها، مگر، لاغیر، منحصراً، بس، محض برابر پارسی : تنها، بس

فقط

فقط بجز

فقط بخاطر

فقط یکبار

<hr> مترادف فقه : احکام، تعلیمات دینی، شرعیات <hr> برابر پارسی : دین شناسی، نیرنگ

مترادف فقه : احکام، تعلیمات دینی، شرعیات برابر پارسی : دین شناسی، نیرنگ

فقه

<hr> مترادف فقیر : بیچاره، بی نوا، تنگدست، تهی دست، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم بضاعت، گدا، محتاج، مسکین، مفلس، ندار، نیازمند <hr> متضاد فقیر : غنی <hr> برابر پارسی : تهیدست، تنگدست، تهی دست، گدا، مستمند، نیازمند

مترادف فقیر : بیچاره، بی نوا، تنگدست، تهی دست، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم بضاعت، گدا، محتاج، مسکین، مفلس، ندار، نیازمند متضاد فقیر : غنی برابر پارسی : تهیدست، تنگدست، تهی دست، گدا، مستمند، نیازمند

فقیر

فقیر کردن

<hr> مترادف فقیه : دانشمند، شریعتمدار، عالم، مجتهد، مرجع <hr> برابر پارسی : دین شناس

مترادف فقیه : دانشمند، شریعتمدار، عالم، مجتهد، مرجع برابر پارسی : دین شناس

فقیه

فلا ت

فلا ت قاره

فلا حت

فلا حتی

فلا سک

فلا نل (نوعی پارچه پشمی)

فلا کت

<hr> مترادف فلات : بادیه، بر، بیابان، پشته، خشکی، دشت، صحرا، نجد، تار ، پود <hr> برابر پارسی : جای بلند

مترادف فلات : بادیه، بر، بیابان، پشته، خشکی، دشت، صحرا، نجد، تار ، پود برابر پارسی : جای بلند

فلات

فلات قاره

<hr> مترادف فلاحت : حراثت، زراعت، کاشت، کشاورزی، کشتکاری، کشت وزرع <hr> برابر پارسی : کشاورزی، برزگری، برزیگری

مترادف فلاحت : حراثت، زراعت، کاشت، کشاورزی، کشتکاری، کشت وزرع برابر پارسی : کشاورزی، برزگری، برزیگری

فلاحت

فلاحتی

<hr> برابر پارسی : دمابان

فلاسک

فلامینگو

فلانل

<hr> مترادف فلاکت : ادبار، استیصال، بدبختی، بیچارگی، تنگی، تیره بختی، خواری، ذلت، شوربختی، ضراء، فقر، فلک زدگی، نکبت <hr> برابر پارسی : بیچارگی، بدبختی، خواری

مترادف فلاکت : ادبار، استیصال، بدبختی، بیچارگی، تنگی، تیره بختی، خواری، ذلت، شوربختی، ضراء، فقر، فلک زدگی، نکبت برابر پارسی : بیچارگی، بدبختی، خواری

واژه های حرف "ف" - فارسی به عربی