<hr> مترادف لحظه : آن، ثانیه، حین، دقیقه، دم، لمحه، نفس، وقت، وهله <hr> برابر پارسی : دم، یکدم، یک نگاه

مترادف لحظه : آن، ثانیه، حین، دقیقه، دم، لمحه، نفس، وقت، وهله برابر پارسی : دم، یکدم، یک نگاه

لحظه

<hr> مترادف لحن : آوا، آواز، آهنگ، صوت، نغمه، نوا <hr> برابر پارسی : آوا، آواز، نوا، آهنگ

مترادف لحن : آوا، آواز، آهنگ، صوت، نغمه، نوا برابر پارسی : آوا، آواز، نوا، آهنگ

لحن

<hr> مترادف لحیم : جوش، پرگوشت، فربه

مترادف لحیم : جوش، پرگوشت، فربه

لحیم

لحیم کردن

<hr> مترادف لخت : اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت، پارچه، پاره، تکه، قطعه، عمود، گرز، شلال، نرم، بی حال، رخوتناک، سست، دلمه، لخته، منعقد | برهنه، پتی، عریان، عور، لوت <hr> متضاد لخت : پوشیده، مستور

مترادف لخت : اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت، پارچه، پاره، تکه، قطعه، عمود، گرز، شلال، نرم، بی حال، رخوتناک، سست، دلمه، لخته، منعقد | برهنه، پتی، عریان، عور، لوت متضاد لخت : پوشیده، مستور

لخت

لخت کردن

<hr> مترادف لخته : بسته، دلمه، سفت، منعقد

مترادف لخته : بسته، دلمه، سفت، منعقد

لخته

لخته خون

لخته شدن

لخته شدن (خون)

لخته شده

لختگی

<hr> مترادف لذت : التذاذ، حظ، خوشی، کیف، نعیم <hr> متضاد لذت : الم <hr> برابر پارسی : مزه، گوارایی، خوشی، برخورداری

مترادف لذت : التذاذ، حظ، خوشی، کیف، نعیم متضاد لذت : الم برابر پارسی : مزه، گوارایی، خوشی، برخورداری

لذت

<hr> مترادف لذت بخش : حظآور، دلپذیر، دلچسب، مسرت بخش، مسرت زا <hr> متضاد لذت بخش : المناک

مترادف لذت بخش : حظآور، دلپذیر، دلچسب، مسرت بخش، مسرت زا متضاد لذت بخش : المناک

لذت بخش

لذت بخشیدن

<hr> برابر پارسی : خوشگذرانی، شادی کردن

برابر پارسی : خوشگذرانی، شادی کردن

لذت بردن

لذت بردن از

لذت بردن از ادم کشی

لذت بردن از جور وجفای معشوق یا معشوقه

لذت بردن از درد

لذت بردنی

لذت بعدی

لذت ثانوی

لذت دادن

لذت دادن(به)

<hr> مترادف لذیذ : خوش خوار، خوش طعم، خوشمزه <hr> متضاد لذیذ : بدمزه <hr> برابر پارسی : خوشمزه، گوارا

مترادف لذیذ : خوش خوار، خوش طعم، خوشمزه متضاد لذیذ : بدمزه برابر پارسی : خوشمزه، گوارا

لذیذ

<hr> مترادف لرد : ته مانده، ته نشست، درد، رسوب، مسطح، هموار <hr> متضاد لرد : صاف

مترادف لرد : ته مانده، ته نشست، درد، رسوب، مسطح، هموار متضاد لرد : صاف

لرد

لرد یا نجیب زاده

لردی

<hr> مترادف لرز : ارتعاش، تشنج، جنبش، رعشه، لرزش، لرزه

مترادف لرز : ارتعاش، تشنج، جنبش، رعشه، لرزش، لرزه

لرز

<hr> مترادف لرزان : لرزنده، لغزان، مرتعش

مترادف لرزان : لرزنده، لغزان، مرتعش

لرزان

لرزاندن

لرزانک

<hr> مترادف لرزش : ارتعاش، تزلزل، تکان، جنبش، رعشه، لرز، نوسان

مترادف لرزش : ارتعاش، تزلزل، تکان، جنبش، رعشه، لرز، نوسان

لرزش

<hr> مترادف لرزنده : لرزان، مرتعش

مترادف لرزنده : لرزان، مرتعش

لرزنده

<hr> مترادف لرزه : تزلزل، تشنج، تکان، تنه، جنبش

مترادف لرزه : تزلزل، تشنج، تکان، تنه، جنبش

لرزه

لرزه گرفت

لرزید

لرزیدن

لرزیدن (از سرما)

لرزیدن صدای ناهنجار

لزان

<hr> مترادف لزج : چسبناک، چسبنده، لغزان، لغزنده، لیز <hr> برابر پارسی : چسبناک، چسبنده، لغزنده

مترادف لزج : چسبناک، چسبنده، لغزان، لغزنده، لیز برابر پارسی : چسبناک، چسبنده، لغزنده

لزج

لزوجت گیاه

<hr> مترادف لزوم : احتیاج، اقتضا، ضرورت، نیاز، وجوب، وسن <hr> برابر پارسی : بایست، بایستگی، بایسته

مترادف لزوم : احتیاج، اقتضا، ضرورت، نیاز، وجوب، وسن برابر پارسی : بایست، بایستگی، بایسته

لزوم

<hr> مترادف لزوما : الزاماً، بالضروره، ضرورتاً، وجوباً <hr> برابر پارسی : ببایست

مترادف لزوما : الزاماً، بالضروره، ضرورتاً، وجوباً برابر پارسی : ببایست

لزوما

<hr> مترادف لسان : زبان، سخن، کلام، گفتار، لغت <hr> برابر پارسی : زبان

مترادف لسان : زبان، سخن، کلام، گفتار، لغت برابر پارسی : زبان

لسان

<hr> مترادف لش : بی حال، بی عار، بی غیرت، بیکاره، تن آسا، تنبل، لاابالی، تن، جسد، لاشه، مردار، گل ولای، لجن، سماق

مترادف لش : بی حال، بی عار، بی غیرت، بیکاره، تن آسا، تنبل، لاابالی، تن، جسد، لاشه، مردار، گل ولای، لجن، سماق

واژه های حرف "ل" - فارسی به عربی