سر مرغ

سر مط

سر مو

سر نهادن

سر نهاده

سر نگرفتن

سر و برگ

سر و بند

سر و خشت

سر و رو کردن

<hr> مترادف سر و سامان : نظم وترتیب، آراستگی، اسباب خانه، زندگی راحت، رفاه و آسایش

مترادف سر و سامان : نظم وترتیب، آراستگی، اسباب خانه، زندگی راحت، رفاه و آسایش

سر و سامان

سر و صحبت

<hr> مترادف سر و صدا : الم شنگه، جنجال، دادوفریاد، شلوغی، غریو، غوغا، همهمه، هنگامه <hr> متضاد سر و صدا : سکوت، آرامش

مترادف سر و صدا : الم شنگه، جنجال، دادوفریاد، شلوغی، غریو، غوغا، همهمه، هنگامه متضاد سر و صدا : سکوت، آرامش

سر و صدا

سر و صورت

<hr> مترادف سر و مر : سرحال، سالم، چاق وچله، قبراق

مترادف سر و مر : سرحال، سالم، چاق وچله، قبراق

سر و مر

<hr> مترادف سر و همسر : خانواده، اقوام، خویشان، دوستان، آشنایان <hr> متضاد سر و همسر : غریبه ها

مترادف سر و همسر : خانواده، اقوام، خویشان، دوستان، آشنایان متضاد سر و همسر : غریبه ها

سر و همسر

<hr> برابر پارسی : سر و ریخت

سر و وضع

<hr> مترادف سر و پا : ابتداتاانتها، کلا

مترادف سر و پا : ابتداتاانتها، کلا

سر و پا

سر و پا گم کردن

سر و کار

<hr> مترادف سر و کله زدن : گفت وگو کردن، مباحثه کردن

مترادف سر و کله زدن : گفت وگو کردن، مباحثه کردن

سر و کله زدن

سر و کول

سر و کیسه کردن

سر و گوش آب دادن

سر و گوش اب دا

سر وازدن

سر واکردن

سر ولایت

سر پیش انداختن

سر پیچاندن

<hr> مترادف سر پیچیدن : امتناع ورزیدن، تخطی کردن، تمرد کردن، رویگردان شدن، سرپیچی کردن، سر برتافتن، سرکشی کردن، عصیان ورزیدن، نافرمانی کردن، تمکین ن کردن

مترادف سر پیچیدن : امتناع ورزیدن، تخطی کردن، تمرد کردن، رویگردان شدن، سرپیچی کردن، سر برتافتن، سرکشی کردن، عصیان ورزیدن، نافرمانی کردن، تمکین ن کردن

سر پیچیدن

سر چراغ

<hr> مترادف سر کردن : آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن، سر دادن، سپری کردن، گذراندن، به سر بردن، ساختن، مدارا کردن، سازش کردن، مماشات کردن، زندگی کردن، روزگار گذراندن، گذران کردن، معیشت کردن، پوشیدن، روی سر انداختن، به سر کردن

مترادف سر کردن : آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن، سر دادن، سپری کردن، گذراندن، به سر بردن، ساختن، مدارا کردن، سازش کردن، مماشات کردن، زندگی کردن، روزگار گذراندن، گذران کردن، معیشت کردن، پوشیدن، روی سر انداختن، به سر کردن

واژه های حرف "س" - لغت نامه دهخدا