فرهنگ عمید

دربستن

<hr> مترادف دربند : اسیر، بندی، زندانی، گرفتار، محبوس، مغلول، مقید، تنگ، تنگه، بن بست، دژ، قلعه

مترادف دربند : اسیر، بندی، زندانی، گرفتار، محبوس، مغلول، مقید، تنگ، تنگه، بن بست، دژ، قلعه

دربند

دربندان

دربه

دربه در

دربه دری

دربچه

<hr> برابر پارسی : شهرآورد

دربی

<hr> مترادف درج : ثبت، ضبط، قید کردن، گنجانیدن، مندرج، طومار، نامه، نوشته <hr> برابر پارسی : نوشتن، گنجاندن، جای دادن

مترادف درج : ثبت، ضبط، قید کردن، گنجانیدن، مندرج، طومار، نامه، نوشته برابر پارسی : نوشتن، گنجاندن، جای دادن

درج

درجا

<hr> مترادف درجات : پایه ها، مراتب، مراحل، منازل <hr> برابر پارسی : پایگان، زینه ها

مترادف درجات : پایه ها، مراتب، مراحل، منازل برابر پارسی : پایگان، زینه ها

درجات

<hr> مترادف درجه : پایه، رتبه، مرتبه، حد، میزان، جایگاه، مرتبت، مقام، مکانت، منزلت، منصب، پله، نردبان <hr> برابر پارسی : زینه، پایه، رده، جایگاه، دسته، میزان

مترادف درجه : پایه، رتبه، مرتبه، حد، میزان، جایگاه، مرتبت، مقام، مکانت، منزلت، منصب، پله، نردبان برابر پارسی : زینه، پایه، رده، جایگاه، دسته، میزان

درجه

درجه بندی

<hr> برابر پارسی : پایه دار، پایه ور

برابر پارسی : پایه دار، پایه ور

درجه دار

درحال

<hr> مترادف درخت : دار، شجر، نهال

مترادف درخت : دار، شجر، نهال

درخت

درخت سنبه

درخت کاری

درختستان

درختچه

درختکاری

<hr> مترادف درخش : آذرخش، برق، پرتو، روشنی، نور، براق، درخشنده، ساطع

مترادف درخش : آذرخش، برق، پرتو، روشنی، نور، براق، درخشنده، ساطع

درخش

<hr> مترادف درخشان : براق، تابان، تابنده، درخشنده، رخشنده، ساطع، فروزنده، مشعشع، منور، نورانی <hr> متضاد درخشان : بی نور

مترادف درخشان : براق، تابان، تابنده، درخشنده، رخشنده، ساطع، فروزنده، مشعشع، منور، نورانی متضاد درخشان : بی نور

درخشان

درخشاندن

<hr> مترادف درخشش : برق، پرتو، پرتوافکنی، تلالو، جلا، درخشندگی، روشنی، فروغ

مترادف درخشش : برق، پرتو، پرتوافکنی، تلالو، جلا، درخشندگی، روشنی، فروغ

درخشش

<hr> مترادف درخشنده : تابان، تابنده، درخشان، رخشان، ساطع، وهاج <hr> متضاد درخشنده : بی نور

مترادف درخشنده : تابان، تابنده، درخشان، رخشان، ساطع، وهاج متضاد درخشنده : بی نور

درخشنده

<hr> مترادف درخشندگی : پرتوافکنی، تابندگی، جلا، درخشش، رونق، شعاع، فروغ

مترادف درخشندگی : پرتوافکنی، تابندگی، جلا، درخشش، رونق، شعاع، فروغ

درخشندگی

<hr> مترادف درخشیدن : اشتعال، پرتوفشانی، تابیدن، تافتن، نورافشانی

مترادف درخشیدن : اشتعال، پرتوفشانی، تابیدن، تافتن، نورافشانی

درخشیدن

درخف

<hr> مترادف درخواست : استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، حاجت، خواست، خواهش، نیاز

مترادف درخواست : استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، حاجت، خواست، خواهش، نیاز

درخواست

درخواستن

درخواه

<hr> مترادف درخور : بایسته، برازنده، بسزا، سزاوار، شایان، شایسته، صلاحیت دار، فراخور، لایق، محق، مستحق، مستوجب، مناسب

مترادف درخور : بایسته، برازنده، بسزا، سزاوار، شایان، شایسته، صلاحیت دار، فراخور، لایق، محق، مستحق، مستوجب، مناسب

درخور

<hr> مترادف درد : الم، بیماری، تالم، داء، رنج، سوز، سوزش، عارضه، کسالت، مرض، ناخوشی، وجع | بقایا، تفاله، ته نشست، ثفل، راسب، رسوب

مترادف درد : الم، بیماری، تالم، داء، رنج، سوز، سوزش، عارضه، کسالت، مرض، ناخوشی، وجع | بقایا، تفاله، ته نشست، ثفل، راسب، رسوب

درد

دردآشام

دردآشنا

دردآلود

دردآور

دردآگین

دردا

<hr> مترادف درداب : دستنبو، دستنبویه، شمام

مترادف درداب : دستنبو، دستنبویه، شمام

درداب

دردار

درداشام

درداشنا

<hr> مترادف دردالود : ( دردآلود ) المناک، دردآگین، دردآلوده، دردناک، مولم

مترادف دردالود : ( دردآلود ) المناک، دردآگین، دردآلوده، دردناک، مولم

دردالود

<hr> مترادف دردانه : در، مروارید، سوگلی، عزیز، عزیزکرده، نازدانه، نورچشم، فرید، یکتا، یکدانه، لوس، ننر <hr> برابر پارسی : فرمروارید

مترادف دردانه : در، مروارید، سوگلی، عزیز، عزیزکرده، نازدانه، نورچشم، فرید، یکتا، یکدانه، لوس، ننر برابر پارسی : فرمروارید

دردانه

<hr> مترادف درداور : ( دردآور ) دردانگیز، دردناک، رنج آور، مولم

مترادف درداور : ( دردآور ) دردانگیز، دردناک، رنج آور، مولم

درداور

<hr> مترادف درداگین : ( دردآگین ) المناک، دردآلود، دردناک، مولم

مترادف درداگین : ( دردآگین ) المناک، دردآلود، دردناک، مولم

واژه های حرف "د" - فرهنگ عمید