فرهنگ عمید

فرماینده

فرمش

فرمشی

فرمناک

فرمودن

<hr> مترادف فرموده : امر، حکم، دستور، فرمان، فرمایش

مترادف فرموده : امر، حکم، دستور، فرمان، فرمایش

فرموده

فرموش

فرموش کار

فرموشیدن

<hr> مترادف فرمول : دستور، قاعده، نسخه، سرمشق، نمونه <hr> برابر پارسی : ساختاره، ریختار، سانیز

مترادف فرمول : دستور، قاعده، نسخه، سرمشق، نمونه برابر پارسی : ساختاره، ریختار، سانیز

فرمول

فرمولر

فرموک

فرمگن

فرن

فرناد

فرناس

فرنج

فرنجمشک

فرنجک

فرند

<hr> مترادف فرنگ : اروپا، افرنگ، غرب، فرانسه

مترادف فرنگ : اروپا، افرنگ، غرب، فرانسه

فرنگ

فرنگی

فرنگی مآب

<hr> مترادف فرنگی ماب : اروپایی ماب، فرنگی خصلت، متجدد، غرب زده

مترادف فرنگی ماب : اروپایی ماب، فرنگی خصلت، متجدد، غرب زده

فرنگی ماب

فرنی

<hr> مترادف فره : ابهت، احتشام، جلال، جلالت، حشمت، شکوه، شوکت، عظمت، فر

مترادف فره : ابهت، احتشام، جلال، جلالت، حشمت، شکوه، شوکت، عظمت، فر

فره

فره وش

فرهانج

فرهختن

فرهخته

فرهختگی

فرهست

<hr> مترادف فرهمند : بخرد، خردمند، عاقل، هوشمند، پرشوکت، شکوهمند، شوکتمند

مترادف فرهمند : بخرد، خردمند، عاقل، هوشمند، پرشوکت، شکوهمند، شوکتمند

فرهمند

فرهنج

فرهنجنده

فرهنجه

فرهنجیدن

فرهنجیده

<hr> مترادف فرهنگ : دائره المعارف، قاموس، لغت نامه، مرجع، معجم، واژگان، واژه نامه، آداب دانی، ادب، تربیت، آموزش وپرورش، معارف، ادبیات، بینش، تمدن، خرد، دانش، علم، فرهیختگی، فضل، معرفت، معلومات

مترادف فرهنگ : دائره المعارف، قاموس، لغت نامه، مرجع، معجم، واژگان، واژه نامه، آداب دانی، ادب، تربیت، آموزش وپرورش، معارف، ادبیات، بینش، تمدن، خرد، دانش، علم، فرهیختگی، فضل، معرفت، معلومات

فرهنگ

فرهنگ نویس

فرهنگستان

فرهنگی

<hr> مترادف فرهومند : پرهیزگار، دیندار، متقی <hr> متضاد فرهومند : ناپرهیزگار

مترادف فرهومند : پرهیزگار، دیندار، متقی متضاد فرهومند : ناپرهیزگار

فرهومند

فرهی

فرهیختن

<hr> مترادف فرهیخته : بافرهنگ، دانشمند، عالم، فاضل، مودب، متادب، متین <hr> متضاد فرهیخته : نافرهیخته <hr> برابر پارسی : پرهیخته

مترادف فرهیخته : بافرهنگ، دانشمند، عالم، فاضل، مودب، متادب، متین متضاد فرهیخته : نافرهیخته برابر پارسی : پرهیخته

فرهیخته

فرهیختگی

<hr> مترادف فرو : پایین، تو، داخل، دخول، فرود <hr> متضاد فرو : فرا

مترادف فرو : پایین، تو، داخل، دخول، فرود متضاد فرو : فرا

واژه های حرف "ف" - فرهنگ عمید