انگلیسی به انگلیسی

financial instrument

financial intermediary

financial intermediation

financial leverage

financial liability

financial management

financial market

financial planning

financial pressure

financial problem

financial projections

financial report

financial reporter

financial resources

financial risk

financial solvency

financial state

financial statement

financial statement analysis

financial statements adjustment

financial structure

financial supermarket

financial support

financial times index

financial times share index

financial times stock exchange

financial times stock exchange 100 index

financial transaction

financial wrongdoings

financial year

<hr> ازنظرمالی، ازلحاظ دارایی

ازنظرمالی، ازلحاظ دارایی

financially

financially sound

<hr> معنی : سرمایه دار، سرمایه گذار، متخصص مالی <hr> معانی دیگر : کارشناس امور مالی، مال شناس، پول یاب، مالیه چی، سرمایه گذار (عمده)

معنی : سرمایه دار، سرمایه گذار، متخصص مالی معانی دیگر : کارشناس امور مالی، مال شناس، پول یاب، مالیه چی، سرمایه گذار (عمده)

financier

financing

financing channels

financing expenses

<hr> بالن یا نهنگ سواحل اقیانوس اطلس، بال پردار، ماهی یونس بال دار

بالن یا نهنگ سواحل اقیانوس اطلس، بال پردار، ماهی یونس بال دار

finback

<hr> معنی : سهره وانواع ان، خانواده سهره <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) سهره (گونه های پرندگان دانه خوار از راسته ی گنجشک سانان و به ویژه از تیره ی fringillidae)

معنی : سهره وانواع ان، خانواده سهره معانی دیگر : (جانور شناسی) سهره (گونه های پرندگان دانه خوار از راسته ی گنجشک سانان و به ویژه از تیره ی fringillidae)

finch

<hr> معنی : یابنده، چیز یافته، جستن، پیدا کردن، تشخیص دادن، کشف کردن، یافتن <hr> معانی دیگر : گیرآوردن، (دراثر جستجو) دست یافتن به، رسیدن به، - شدن، به دست آوردن، دریافتن، فهمیدن، درک کردن، پی بردن، پرس و جو کردن، احساس کردن، سهیدن، - بردن، به نظر آمدن، برای کسی ... بودن، خوردن به، اعلام کردن، (دادگاه و غیره) حکم صادر کردن، کشف، یابش، (هر چیز یافت شده) یافته، مکشوفه

معنی : یابنده، چیز یافته، جستن، پیدا کردن، تشخیص دادن، کشف کردن، یافتن معانی دیگر : گیرآوردن، (دراثر جستجو) دست یافتن به، رسیدن به، - شدن، به دست آوردن، دریافتن، فهمیدن، درک کردن، پی بردن، پرس و جو کردن، احساس کردن، سهیدن، - بردن، به نظر آمدن، برای کسی ... بودن، خوردن به، اعلام کردن، (دادگاه و غیره)

find

find a niche for oneself

find a vent for

find an opportunity

find and replace

find fault with

find occasion

<hr> (به کاری یا جایی) عادت کردن، خوگرفتن، به خود اطمینان یافتن

(به کاری یا جایی) عادت کردن، خوگرفتن، به خود اطمینان یافتن

find one's feet

<hr> به درجه یا رتبه یا مقام سزاوار خود رسیدن، به قدر استحقاق خود ترقی کردن

به درجه یا رتبه یا مقام سزاوار خود رسیدن، به قدر استحقاق خود ترقی کردن

واژه های حرف "f" - انگلیسی به انگلیسی