انگلیسی به فارسی

inaugural address

inaugurals

<hr> معنی : گشودن، اغاز کردن، دایر کردن، بر پا کردن، افتتاح کردن، براه انداختن <hr> معانی دیگر : گشایش کردن، آغاز کردن، شروع کردن، سرآغاز بودن، (طی مراسم رسمی به شغلی) منصوب کردن، گماردن

معنی : گشودن، اغاز کردن، دایر کردن، بر پا کردن، افتتاح کردن، براه انداختن معانی دیگر : گشایش کردن، آغاز کردن، شروع کردن، سرآغاز بودن، (طی مراسم رسمی به شغلی) منصوب کردن، گماردن

inaugurate

inaugurated

inaugurates

inaugurating

<hr> معنی : گشایش، افتتاح <hr> معانی دیگر : افتتاح، گشایش

معنی : گشایش، افتتاح معانی دیگر : افتتاح، گشایش

inauguration

<hr> (امریکا) روز سوگند (و آغاز به کار) رییس جمهور امریکا (20 ژانویه ی سال انتخاباتی)

(امریکا) روز سوگند (و آغاز به کار) رییس جمهور امریکا (20 ژانویه ی سال انتخاباتی)

inauguration day

inaugurative

<hr> بنیادگذار، اغاز کننده، گشاینده، افتتاح کننده

بنیادگذار، اغاز کننده، گشاینده، افتتاح کننده

inaugurator

inauguratory

inaunter

inaurate

<hr> معنی : شوم، نامیمون، نامبارک، ناخجسته <hr> معانی دیگر : بد شگون، بدیمن، بدطالع، نحس

معنی : شوم، نامیمون، نامبارک، ناخجسته معانی دیگر : بد شگون، بدیمن، بدطالع، نحس

inauspicious

<hr> منحوسانه، بطور نحس، بطور ناخجسته، شوم وار

منحوسانه، بطور نحس، بطور ناخجسته، شوم وار

inauspiciously

<hr> نحسی، ناخجستگی، شومی، شئامت

نحسی، ناخجستگی، شومی، شئامت

inauspiciousness

inauthentic

inauthenticity

inaxon

inbardge

inbassat

inbbred

inbd

inbe

inbeaming

inbearing

inbeing

inbeings

inbending

inbent

inbirth

inbits

inblow

inblowing

inblown

<hr> معنی : داخل کشتی، بطرف مرکز کشتی <hr> معانی دیگر : (کشتی) به سوی مرکز، در داخل بدنه، در شکم کشتی، در درون، (هواپیما) در نزدیک بدنه، تن در، (مکانیک) در درون، درونی

معنی : داخل کشتی، بطرف مرکز کشتی معانی دیگر : (کشتی) به سوی مرکز، در داخل بدنه، در شکم کشتی، در درون، (هواپیما) در نزدیک بدنه، تن در، (مکانیک) در درون، درونی

inboard

inboards

<hr> معمارى : دیوار با اجر چینى کلگى

معمارى : دیوار با اجر چینى کلگى

inbond

<hr> معنی : ذاتی، نهادی، موروثی، درون زاد، جبلی، فطری <hr> معانی دیگر : مادرزادی، غیراکتسابی، غریزی، ارثی، مانداکی، جبلی jabelly

معنی : ذاتی، نهادی، موروثی، درون زاد، جبلی، فطری معانی دیگر : مادرزادی، غیراکتسابی، غریزی، ارثی، مانداکی، جبلی jabelly

inborn

inborn reflex

<hr> معنی : وارد شونده، به درون، داخل مرز <hr> معانی دیگر : درون سوی، به طرف داخل، عازم داخل، رجوع شود به: inbounds، محصور در حدود معینی

معنی : وارد شونده، به درون، داخل مرز معانی دیگر : درون سوی، به طرف داخل، عازم داخل، رجوع شود به: inbounds، محصور در حدود معینی

inbound

inbounds

inbounds line

inbow

inbowed

<hr> محل نگهداری نامه هائی که دریافت شده

محل نگهداری نامه هائی که دریافت شده

inbox

inbread

<hr> تاخت و تاز، هجوم، تهاجم، تاراج، غارت، تجاوز، تعدى، دست اندازى

تاخت و تاز، هجوم، تهاجم، تاراج، غارت، تجاوز، تعدى، دست اندازى

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی