انگلیسی به فارسی

inclasped

inclasping

inclasps

inclaudent

inclavate

inclave

incle

inclemencies

<hr> معنی : شدت، سختی، بی رحمی، بی اعتدالی، فقدان ملایمت، سنگدلی <hr> معانی دیگر : سختی، شدت، بی اعتدالی، فقدان ملایمت، بی رحمی، سنگدلی

معنی : شدت، سختی، بی رحمی، بی اعتدالی، فقدان ملایمت، سنگدلی معانی دیگر : سختی، شدت، بی اعتدالی، فقدان ملایمت، بی رحمی، سنگدلی

inclemency

<hr> معنی : شدید، بی اعتدال <hr> معانی دیگر : (آب و هوا) نامساعد، ظالم، خشن، سختگیر

معنی : شدید، بی اعتدال معانی دیگر : (آب و هوا) نامساعد، ظالم، خشن، سختگیر

inclement

inclemently

<hr> متمایل، موافق، متوافق، مایل، مساعد

متمایل، موافق، متوافق، مایل، مساعد

inclinable

inclinableness

<hr> معنی : انحراف، نهاد، تمایل، عطف، خو، شیب، خمیدگی بجلو و پایین <hr> معانی دیگر : سرازیری، سربالایی، کژینگی، شیبداری، (فکر و احساس) میل، گرایش، طبع، زاویه ی شیب، میزان شیب، تعظیم خفیف، سرفرودآوری، سیرت، طبیعت

معنی : انحراف، نهاد، تمایل، عطف، خو، شیب، خمیدگی بجلو و پایین معانی دیگر : سرازیری، سربالایی، کژینگی، شیبداری، (فکر و احساس) میل، گرایش، طبع، زاویه ی شیب، میزان شیب، تعظیم خفیف، سرفرودآوری، سیرت، طبیعت

inclination

inclinatorily

inclinatorium

inclinatory

<hr> معنی : خمیدگی، شیب، مستعد شدن، شیب دادن، متمایل کردن، خم کردن، کج کردن، سرازیر کردن، چسبیدن، تمایل داشتن <hr> معانی دیگر : شیب دار شدن، سرازیر شدن، سربالا شدن، (سر یا گردن یا بدن را) خم کردن یا شدن، خماندن، کژ شدن، (فکر یا احساس) تمایل داشتن، متمایل کردن گرایش داشتن، ترجیح دادن، افزونیدن، برتر دانستن، شیب دار کردن، سربالا کردن، تکیه دادن، سربالایی، سرازیری، متمایل شدن

معنی : خمیدگی، شیب، مستعد شدن، شیب دادن، متمایل کردن، خم کردن، کج کردن، سرازیر کردن، چسبیدن، تمایل داشتن معانی دیگر : شیب دار شدن، سرازیر شدن، سربالا شدن، (سر یا گردن یا بدن را) خم کردن یا شدن، خماندن، کژ شدن، (فکر یا احساس) تمایل داشتن، متمایل کردن گرایش داشتن، ترجیح دادن، افزونیدن، برتر دانستن، شی

incline

incline bench press

<hr> معنی : متمایل، خم، مایل، سراشیب، سرازیر <hr> معانی دیگر : شیب دار، سربالا، کژینه، خمش دار، خمانده، دارای تمایل، گرایش دار، مستعد، دارای استعداد، آمادار، راغب

معنی : متمایل، خم، مایل، سراشیب، سرازیر معانی دیگر : شیب دار، سربالا، کژینه، خمش دار، خمانده، دارای تمایل، گرایش دار، مستعد، دارای استعداد، آمادار، راغب

inclined

inclined fault

<hr> معنی : سطح شیب دار <hr> معانی دیگر : سطح مورب، شیب پهنه

معنی : سطح شیب دار معانی دیگر : سطح مورب، شیب پهنه

inclined plane

incliners

inclines

<hr> معنی : میل، تمایل، تعظیم <hr> معانی دیگر : خمیدگی بجلو و پایین

معنی : میل، تمایل، تعظیم معانی دیگر : خمیدگی بجلو و پایین

inclining

inclinograph

<hr> شیب سنج، تراز مغناطیسی، الت تعیین تمایل مغناطیسی زمین نسبت بسطح افق

شیب سنج، تراز مغناطیسی، الت تعیین تمایل مغناطیسی زمین نسبت بسطح افق

inclinometer

inclip

inclipped

inclipping

inclips

incloister

<hr> معنی : محصور کردن، چینه کشیدن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: enclose، inclosure چهاردیواری، حصار

معنی : محصور کردن، چینه کشیدن معانی دیگر : رجوع شود به: enclose، inclosure چهاردیواری، حصار

inclose

inclosed

inclosers

incloses

inclosing

<hr> معنی : حصار، چهار دیواری، چینهکشیدن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: enclosure، inclose چهار دیواری، محصور کردن

معنی : حصار، چهار دیواری، چینهکشیدن معانی دیگر : رجوع شود به: enclosure، inclose چهار دیواری، محصور کردن

inclosure

incloude

includable

<hr> معنی : شمردن، در برداشتن، شامل بودن، متضمن بودن، عبارت بودن از، قرار دادن، به حساب اوردن <hr> معانی دیگر : حاوی بودن، درخود داشتن، درج شدن، به حساب آمدن، به شمار آمدن، احاطه کردن، پیراگیر بودن، دارا بودن، فراگیر بودن، مندرج کردن

معنی : شمردن، در برداشتن، شامل بودن، متضمن بودن، عبارت بودن از، قرار دادن، به حساب اوردن معانی دیگر : حاوی بودن، درخود داشتن، درج شدن، به حساب آمدن، به شمار آمدن، احاطه کردن، پیراگیر بودن، دارا بودن، فراگیر بودن، مندرج کردن

include

<hr> معنی : مشمول <hr> معانی دیگر : شامل شده، به حساب آمده، منظور شده، گنجانده شده، به شمار آمده (رجوع شود به: include)، دور گرفته شده، تو گذاشته، تو مانده

معنی : مشمول معانی دیگر : شامل شده، به حساب آمده، منظور شده، گنجانده شده، به شمار آمده (رجوع شود به: include)، دور گرفته شده، تو گذاشته، تو مانده

included

includedness

includer

includible

<hr> معنی : محتوی <hr> معانی دیگر : بضمیمه، اگر، بشماریم

معنی : محتوی معانی دیگر : بضمیمه، اگر، بشماریم

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی