put most simply

put my blood into

put my finger on it

put my foot in it

put name

put nose to the grindston

put obstacles in his way

put of

put of oneself

<hr> معنی : تاخیر کردن، عقب انداختن، معوق گذاردن، از سر باز کردن، سردواندن، ببعد موکول کردن <hr> معانی دیگر : 1- به بعد موکول کردن، عقب انداختن 2- دور انداختن 3- احتراز کردن، گوش به نشنید زدن 4- برزخ کردن، ناراحت کردن، متالم کردن، طفره، بهانه، عذر، تعویق، انصراف، طفره رفتن

معنی : تاخیر کردن، عقب انداختن، معوق گذاردن، از سر باز کردن، سردواندن، ببعد موکول کردن معانی دیگر : 1- به بعد موکول کردن، عقب انداختن 2- دور انداختن 3- احتراز کردن، گوش به نشنید زدن 4- برزخ کردن، ناراحت کردن، متالم کردن، طفره، بهانه، عذر، تعویق، انصراف، طفره رفتن

put off

put off by

put off doing sth

put off until tomorrow

<hr> معنی : انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن <hr> معانی دیگر : 1- پوشیدن، تن کردن 2- (وزن) اضافه کردن 3- وانمودن کردن 4- (ترمز) گرفتن 5- (نمایش) به صحنه آوردن، vi vt : تحمیل کردن، assumed تصنعی، وانمود شده

معنی : انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن معانی دیگر : 1- پوشیدن، تن کردن 2- (وزن) اضافه کردن 3- وانمودن کردن 4- (ترمز) گرفتن 5- (نمایش) به صحنه آوردن، vi vt : تحمیل

put on

put on a bold face

put on a brave face

put on a burst of speed

put on a front

put on a happy face

put on a pedestal

put on a show

put on airs

put on an act

put on edge

put on fire

put on hold

<hr> در تعلیق نگهداشتن، اندروا کردن، آگیشیدن، به بعد موکول کردن

در تعلیق نگهداشتن، اندروا کردن، آگیشیدن، به بعد موکول کردن

put on ice

put on make up

put on makeup

put on map

put on medication

put on over

put on pause

put on pedestal

put on perfume

put on probation

put on record

put on speaker

put on street

put on sunscreen

put on the back burner

put on the chest

<hr> (امریکا - خودمانی) تظاهر به ثروت و مقام و اشرافیت و غیره کردن، پز دادن

(امریکا - خودمانی) تظاهر به ثروت و مقام و اشرافیت و غیره کردن، پز دادن

put on the dog

<hr> (خودمانی) خوراک خوردن

put on the feed bag

put on the gas

<hr> (شهر یا محلی را) مشهور کردن، شناساندن

(شهر یا محلی را) مشهور کردن، شناساندن

put on the map

put on the spot

<hr> کسی را از چیزی مطلع کردن، آگاه کردن

کسی را از چیزی مطلع کردن، آگاه کردن

واژه های حرف "p" - پیشنهاد کاربران