فریاد شبیه جیغ

فریاد و لله افرین

فریاد و نعره

فریاد پرسروصدا

فریاد کردن

<hr> مترادف فریادخواهی : تظلم، دادخواهی

مترادف فریادخواهی : تظلم، دادخواهی

فریادخواهی

<hr> مترادف فریادرس : دادرس، دادگر، شفیع، یاریگر

مترادف فریادرس : دادرس، دادگر، شفیع، یاریگر

فریادرس

<hr> مترادف فریادرسی : دادگری، غوث، مدد، یاری، یاریگری

مترادف فریادرسی : دادگری، غوث، مدد، یاری، یاریگری

فریادرسی

<hr> مترادف فریب : اغفال، اغوا، تزویر، تغابن، حقه، حیله، خدعه، دسیسه، دغا، دوزوکلک، ریا، ریب، زرق، عشوه، غبن، غدر، غش، فسون، فند، کید، گول، مکر، نیرنگ

مترادف فریب : اغفال، اغوا، تزویر، تغابن، حقه، حیله، خدعه، دسیسه، دغا، دوزوکلک، ریا، ریب، زرق، عشوه، غبن، غدر، غش، فسون، فند، کید، گول، مکر، نیرنگ

فریب

فریب آمیز

<hr> مترادف فریب امیز : ( فریب آمیز ) خداع، خدعه آمیز، فریبنده، مکرآمیز

مترادف فریب امیز : ( فریب آمیز ) خداع، خدعه آمیز، فریبنده، مکرآمیز

فریب امیز

فریب خورده

فریب خوردگی

فریب خوری

<hr> مترادف فریب دادن : بازی دادن، فریفتن، گول زدن

مترادف فریب دادن : بازی دادن، فریفتن، گول زدن

فریب دادن

فریب ده

فریب دهان

فریب دهنده

فریب نفس

فریب و اغوا

فریبآمیز

<hr> مترادف فریبا : افسونگر، افسونکار، طناز، فتان، فریبنده، فریفته، خوشگل، زیبا، وجیه

مترادف فریبا : افسونگر، افسونکار، طناز، فتان، فریبنده، فریفته، خوشگل، زیبا، وجیه

فریبا

فریبدادن

<hr> مترادف فریبنده : اغفالگر، اغواگر، دسیسه باز، دورو، ریاکار، سالوس، ظاهرنما، فریبکار، گول زن، ماکر، محیل، مزور، مکار، نیرنگ باز، جاذب، جذاب، فریب آمیز، افسونگر، جادوگر، دلربا، دلفریب، شیوا، شیوه گر، فتنه گر، فریبا، فریفتار

مترادف فریبنده : اغفالگر، اغواگر، دسیسه باز، دورو، ریاکار، سالوس، ظاهرنما، فریبکار، گول زن، ماکر، محیل، مزور، مکار، نیرنگ باز، جاذب، جذاب، فریب آمیز، افسونگر، جادوگر، دلربا، دلفریب، شیوا، شیوه گر، فتنه گر، فریبا، فریفتار

فریبنده

فریبندگی

<hr> مترادف فریبکار : حیله گر، فریبنده، محیل، مخادع، مکار | شیاد، شارلاتان، غدار، گول زن، محیل، مخادع، مکار، نیرنگ باز

مترادف فریبکار : حیله گر، فریبنده، محیل، مخادع، مکار | شیاد، شارلاتان، غدار، گول زن، محیل، مخادع، مکار، نیرنگ باز

فریبکار

فریبکاری

<hr> مترادف فرید : بی مانند، بی همتا، تک، تنها، واحد، وحید، یگانه <hr> برابر پارسی : یکتا، یگانه، بی مانند

مترادف فرید : بی مانند، بی همتا، تک، تنها، واحد، وحید، یگانه برابر پارسی : یکتا، یگانه، بی مانند

فرید

فریزیا

فریس

فریسی

<hr> مترادف فریضه : صلات، نماز، تکلیف، وظیفه، لازم، واجب <hr> برابر پارسی : فَریزه، بایسته، بایستگی

مترادف فریضه : صلات، نماز، تکلیف، وظیفه، لازم، واجب برابر پارسی : فَریزه، بایسته، بایستگی

فریضه

<hr> مترادف فریفتن : فریب دادن، گول زدن، مخاتلت

مترادف فریفتن : فریب دادن، گول زدن، مخاتلت

فریفتن

<hr> مترادف فریفته : دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته، غاوی، مجذوب، مفتون، وامق، فریب خورده، گول خورده

مترادف فریفته : دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته، غاوی، مجذوب، مفتون، وامق، فریب خورده، گول خورده

فریفته

فریفتگی

<hr> مترادف فریق : جماعت، حزب، دسته، فرقه، گروه

مترادف فریق : جماعت، حزب، دسته، فرقه، گروه

فریق

<hr> مترادف فریور : درستکار، صحیح العمل

مترادف فریور : درستکار، صحیح العمل

فریور

فریوری

<hr> مترادف فزع : بی تابی، جزع، فریاد، فغان، ناله، بیم، ترس، هراس

مترادف فزع : بی تابی، جزع، فریاد، فغان، ناله، بیم، ترس، هراس

فزع

فزون ساز

فزون گرایی

فزونرو

<hr> مترادف فزونی : افزایش، افزونی، برکت، بیشی، تزاید، فرط، مازاد، مزیت <hr> متضاد فزونی : کاستی

مترادف فزونی : افزایش، افزونی، برکت، بیشی، تزاید، فرط، مازاد، مزیت متضاد فزونی : کاستی

فزونی

فس

<hr> مترادف فساد : الواطی، بی عفتی، بی ناموسی، تبهکاری، عیاشی، فجور، فسق، هرزگی، بدی، تباهی، خدشه، خرابی، خلل، شرارت، عیب، نادرستی، ناشایست، آشوب، اغتشاش، بی نظمی، تفتین، خرابکاری، شر، شغب، شورش، فتنه، فتنه انگیزی، مفسده جویی، عفونت <hr> برابر پارسی : تباهی، پوسیدگی، تباه شدن، ویرانی

مترادف فساد : الواطی، بی عفتی، بی ناموسی، تبهکاری، عیاشی، فجور، فسق، هرزگی، بدی، تباهی، خدشه، خرابی، خلل، شرارت، عیب، نادرستی، ناشایست، آشوب، اغتشاش، بی نظمی، تفتین، خرابکاری، شر، شغب، شورش، فتنه، فتنه انگیزی، مفسده جویی، عفونت برابر پارسی : تباهی، پوسیدگی، تباه شدن، ویرانی

واژه های حرف "ف" - مترادف و متضاد