occamistic

occamite

occamy

occas

<hr> معنی : فرصت، مورد، روی داد، وهله، موقع، فرصت مناسب، تصادف، سبب، انگیختن، باعی شدن، سبب شدن <hr> معانی دیگر : اکازیون، یارا، وایست، علت، موجب، دلیل، باعث، رخداد، اتفاق، واقعه، وقت بخصوص، هنگام رویداد، زمان رخداد چیزی، موجب شدن، باعث شدن، (مهجور - جمع) نیازها، الزامات، بایسته ها، ضرورت ها، (قدیمی) کار و بار، کار و زندگی، کاسبی، موقعیت، باعکشدن

معنی : فرصت، مورد، روی داد، وهله، موقع، فرصت مناسب، تصادف، سبب، انگیختن، باعی شدن، سبب شدن معانی دیگر : اکازیون، یارا، وایست، علت، موجب، دلیل، باعث، رخداد، اتفاق، واقعه، وقت بخصوص، هنگام رویداد، زمان رخداد چیزی، موجب شدن، باعث شدن، (مهجور - جمع) نیازها، الزامات، بایسته ها، ضرورت ها، (قدیمی) کار و با

occasion

occasion calls

occasion of

occasionable

<hr> معنی : وابسته به فرصت یا موقعیت <hr> معانی دیگر : گهگاه، گاه گدار، نه همیشه، گاه و بی گاه، چند وقت یک بار، گهگاهی، سببی، به ندرت، کم، وابسته به یا در مواقع بخصوص، به مناسبت خاص، خاص، مربوط به بعضی از مواقع یا گاه و بیگاه

معنی : وابسته به فرصت یا موقعیت معانی دیگر : گهگاه، گاه گدار، نه همیشه، گاه و بی گاه، چند وقت یک بار، گهگاهی، سببی، به ندرت، کم، وابسته به یا در مواقع بخصوص، به مناسبت خاص، خاص، مربوط به بعضی از مواقع یا گاه و بیگاه

occasional

occasional export

occasional load

occasional mistake

occasional sexual relations

occasional tardiness

occasional thunderstorms

occasional wild purchase

occasionalism

occasionalist

occasionalistic

occasionality

<hr> معنی : گاه و بیگاه، گهگاه، بعضی از اوقات <hr> معانی دیگر : گاه گدار، هر چند وقت، چند وقت یک بار، گاهی اوقات، هرازگاهی

معنی : گاه و بیگاه، گهگاه، بعضی از اوقات معانی دیگر : گاه گدار، هر چند وقت، چند وقت یک بار، گاهی اوقات، هرازگاهی

occasionally

occasionalness

occasionary

occasioned

occasioned by

occasioning

occasionless

occasionner

occasions

occasionwear

occasive

occationally

occer

<hr> معنی : مغرب، مغرب زمین، غرب، باختری <hr> معانی دیگر : (شعر قدیم) باختر، باختر، اروپا

معنی : مغرب، مغرب زمین، غرب، باختری معانی دیگر : (شعر قدیم) باختر، باختر، اروپا

occident

<hr> معنی : مغربی <hr> معانی دیگر : (شعر قدیم) باختری، غربی، (o بزرگ) وابسته به اروپا و امریکا و مردم و فرهنگ و امور آنها، باختر غربی

معنی : مغربی معانی دیگر : (شعر قدیم) باختری، غربی، (o بزرگ) وابسته به اروپا و امریکا و مردم و فرهنگ و امور آنها، باختر غربی

occidental

occidental language

occidentalise

occidentalism

occidentalist

occidentality

occidentalize

occidentally

occidentals

occidentosis

occiduous

<hr> (کالبد شناسی)، وابسته به استخوان پس سری، قمحدوی

(کالبد شناسی)، وابسته به استخوان پس سری، قمحدوی

occipital

<hr> معنی : استخوان قمحدوه <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) استخوان پس سری

معنی : استخوان قمحدوه معانی دیگر : (کالبد شناسی) استخوان پس سری

واژه های حرف "o"