صفحه اصلی
لغت نامه دهخدا
واژه های حرف "ب" - لغت نامه دهخدا
بر روی زمین منت نهادن
بر روی کار آمدن
بر روی کار آوردن
بر روی کار امدن
بر روی کار اورد
بر روی کسی جام
بر روی کسی جام کشیدن
بر روی کسی نما
بر روی کسی نماز یا کالا زدن
بر روی کشیدن
بر رویه
بر ریختن
بر ریزیدن
بر زبان آوردن
بر زبان افتادن
بر زبان افکندن
بر زبان اوردن
بر زبان داشتن
بر زبان دویدن
بر زبان رفتن
بر زبان نهادن
بر زبان گرفتن
بر زبر چشم
بر زدن
بر زده
بر زمین افتادن
بر زمین افکندن
بر سرخی زدن
بر سری
بر سنگ آمدن
بر سنگ امدن
بر سنگ زدن
بر سنگ نشاندن
بر سنگ نشستن
بر سودن
بر سوده
بر سکه رساندن
بر سیاوشان
بر سیخ زدن
بر سیخ کشیدن
بر شاخ آهو
بر شاخ اهو
بر شاع
بر شاعه
بر شتر نشستن
بر شنودن
بر صحرا افکندن
بر صحرا نهادن
بیشتر