لغت نامه دهخدا

تاخیر پذیری

<hr> مترادف تاخیر کردن : دیر کردن، درنگ کردن، دیر شدن، وقفه افتادن، عقب افتادن <hr> برابر پارسی : ( تأخیر کردن ) دیرکردن، دیرآمدن

مترادف تاخیر کردن : دیر کردن، درنگ کردن، دیر شدن، وقفه افتادن، عقب افتادن برابر پارسی : ( تأخیر کردن ) دیرکردن، دیرآمدن

تاخیر کردن

تاخیره

تادار

تادانه

<hr> مترادف تادب : ادب آموزی، فرهنگ آموزی، فرهنگ پذیری، فرهیختگی، ادب آموختن، باادب شدن، فریفته شدن

مترادف تادب : ادب آموزی، فرهنگ آموزی، فرهنگ پذیری، فرهیختگی، ادب آموختن، باادب شدن، فریفته شدن

تادب

تادرس

تادروس

تادفی

تادله

تادلی

تادمکه

تادن

تادنی

تاده

تادوان

<hr> مترادف تادیب : تنبیه، جزا، عذاب، عقوبت، کیفر، گوشمالی، مواخذه، مجازات، ادب، اصلاح، تربیت، فرهیختن، تربیت کردن، ادب کردن، ادب آموختن <hr> برابر پارسی : ادب آموختن، گوشمالی دادن

مترادف تادیب : تنبیه، جزا، عذاب، عقوبت، کیفر، گوشمالی، مواخذه، مجازات، ادب، اصلاح، تربیت، فرهیختن، تربیت کردن، ادب کردن، ادب آموختن برابر پارسی : ادب آموختن، گوشمالی دادن

تادیب

<hr> برابر پارسی : ( تأدیب نمودن ) فرهنجیدن

برابر پارسی : ( تأدیب نمودن ) فرهنجیدن

تادیب نمودن

<hr> مترادف تادیب کردن : تنبیه کردن، مجازات کردن، گوشمالی دادن، کیفر دادن، ادب آموختن، ادب کردن، تربیت کردن، فرهیخته کردن، فرهیختن

مترادف تادیب کردن : تنبیه کردن، مجازات کردن، گوشمالی دادن، کیفر دادن، ادب آموختن، ادب کردن، تربیت کردن، فرهیخته کردن، فرهیختن

تادیب کردن

تادیزه

تادیزی

<hr> مترادف تادیه : ادا، پرداخت، بازپرداخت، پرداخت کردن، گزاردن، ادا کردن <hr> متضاد تادیه : دریافت <hr> برابر پارسی : باز پرداخت، پرداخت

مترادف تادیه : ادا، پرداخت، بازپرداخت، پرداخت کردن، گزاردن، ادا کردن متضاد تادیه : دریافت برابر پارسی : باز پرداخت، پرداخت

تادیه

<hr> مترادف تادیه کردن : پرداختن، پرداخت کردن، ادا کردن، گزاردن

مترادف تادیه کردن : پرداختن، پرداخت کردن، ادا کردن، گزاردن

تادیه کردن

تاذری

تاذف

تاذفی

تاذن

تاذنی

<hr> مترادف تاذی : آزار، آزردگی، اذیت، ایذاء، رنجش، رنجیدگی

مترادف تاذی : آزار، آزردگی، اذیت، ایذاء، رنجش، رنجیدگی

تاذی

<hr> مترادف تار : تاریک، تیره، ظلمانی، مظلم ، خفه، کدر، گرفته ، سیاه، مشکی، غبارگرفته، ساز، سیم، تاره، رشته، نخ ، تارک، فرق سر، مفرق، تال، دانه مو، نخ مو <hr> متضاد تار : روشن، شفاف، منیر، پود

مترادف تار : تاریک، تیره، ظلمانی، مظلم ، خفه، کدر، گرفته ، سیاه، مشکی، غبارگرفته، ساز، سیم، تاره، رشته، نخ ، تارک، فرق سر، مفرق، تال، دانه مو، نخ مو متضاد تار : روشن، شفاف، منیر، پود

تار

تار تراز

تار تریک

تار تنندو

تار تنیدن

تار تور

تار جامه

تار زدن

تار ساز

تار سازی

تار سر

<hr> مترادف تار شدن : تاریک شدن، تیره شدن، ظلمانی شدن ، کدرشدن <hr> متضاد تار شدن : روشن شدن، شفاف شدن

مترادف تار شدن : تاریک شدن، تیره شدن، ظلمانی شدن ، کدرشدن متضاد تار شدن : روشن شدن، شفاف شدن

واژه های حرف "ت" - لغت نامه دهخدا