انگلیسی به انگلیسی

<hr> بطورلمس ناپذیر، چنانکه نتوان احساس کرد، بغرنج وار، چنانکه نتوان درک کرد

بطورلمس ناپذیر، چنانکه نتوان احساس کرد، بغرنج وار، چنانکه نتوان درک کرد

intangibly

<hr> معنی : چیز درست، عدد صحیح، عدد درست، عدد تام <hr> معانی دیگر : هرچیز کامل (یا تمام و کمال)

معنی : چیز درست، عدد صحیح، عدد درست، عدد تام معانی دیگر : هرچیز کامل (یا تمام و کمال)

integer

<hr> (ریاضی) انتگرال پذیر، انتگرال، بندک پذیر، قابل اخذ تابع اولیه، قابل گرفتن انتگرال

(ریاضی) انتگرال پذیر، انتگرال، بندک پذیر، قابل اخذ تابع اولیه، قابل گرفتن انتگرال

integrable

<hr> معنی : انتگرال، بی کسر، کامل، صحیح، درست، تمام <hr> معانی دیگر : جدایی ناپذیر، جدا نشدنی، لایتجزی، اساسی، بنیادی، سازنده، یکپارچه، تمام و کمال، تام، هماگن، (ریاضی) درست، (عدد) صحیح، بندک، تابع اولیه، بندکمند، جامع، بی خرده

معنی : انتگرال، بی کسر، کامل، صحیح، درست، تمام معانی دیگر : جدایی ناپذیر، جدا نشدنی، لایتجزی، اساسی، بنیادی، سازنده، یکپارچه، تمام و کمال، تام، هماگن، (ریاضی) درست، (عدد) صحیح، بندک، تابع اولیه، بندکمند، جامع، بی خرده

integral

<hr> (ریاضی) حساب انتگرال، حساب جامع، حساب بندک، حساب جامعه

(ریاضی) حساب انتگرال، حساب جامع، حساب بندک، حساب جامعه

integral calculus

integral part

<hr> بتمامی، تماما، درست، بصورت عدد صحیح

بتمامی، تماما، درست، بصورت عدد صحیح

integrally

<hr> جز، سازنده، بندک ساز، بخش اساسی، بخش تشکیل دهنده

جز، سازنده، بندک ساز، بخش اساسی، بخش تشکیل دهنده

integrant

integraph

<hr> معنی : درست کردن، یکی کردن، تمام کردن، کامل کردن، تابعه اولیه چیزی را گرفتن <hr> معانی دیگر : (با گردآوری همه ی بخش ها) کامل کردن، هماگن کردن، تکمیل کردن، ترکیب کردن، یکپارچه کردن، تلفیق کردن، همبسته کردن، هامیدن، (برای رفع تبعیض نژادی یا مذهبی و غیره) عمومی کردن، به روی همه باز کردن، همساز کردن، یگانه کردن، هم آمیز کردن، (ریاضی) انتگرال گرفتن، بندک کردن، (روان شناسی) یکپارچه کردن (از نظر شخصیت و روان)، سازور کردن، نظام بخشیدن، گنجاندن، وارد کردن، جا دادن، اختلاط

معنی : درست کردن، یکی کردن، تمام کردن، کامل کردن، تابعه اولیه چیزی را گرفتن معانی دیگر : (با گردآوری همه ی بخش ها) کامل کردن، هماگن کردن، تکمیل کردن، ترکیب کردن، یکپارچه کردن، تلفیق کردن، همبسته کردن، هامیدن، (برای رفع تبعیض نژادی یا مذهبی و غیره) عمومی کردن، به روی همه باز کردن، همساز کردن، یگانه ک

integrate

<hr> معنی : متحد <hr> معانی دیگر : معمارى : جامع روانشناسى : یکپارچه

معنی : متحد معانی دیگر : معمارى : جامع روانشناسى : یکپارچه

integrated

<hr> (الکترونیک و برق) مدار یکپارچه، مدار همبسته، مدار مجتمع

(الکترونیک و برق) مدار یکپارچه، مدار همبسته، مدار مجتمع

integrated circuit

integrated circuits

integrated drive electronics

integrated fiscal monetary policy

integrated helmet and display sight system

integrated resource management

integrated software

<hr> معنی : یک پارچگی، انضمام، ائتلاف، اختلاط، اتحاد عناصر مختلف اجتماع <hr> معانی دیگر : کامل سازی، تکمیل، هماگنی، یکپارچه سازی، همبسته سازی، تلفیق، یکی سازی، ادغام، الحاق، ترکیب، اتحاد، هامیدگی، همبندی، همبستگی، همسازی، یگانگی، (برطرف سازی تبعیض نژادی و مذهبی و غیره و عمومی سازی) هم آمیزی گشودن به روی همه، (ریاضی) انتگرال گیری، نابسوده یابی، حساب جامعه، روش کسرهای ساده، بندک سازی، بندک گیری

معنی : یک پارچگی، انضمام، ائتلاف، اختلاط، اتحاد عناصر مختلف اجتماع معانی دیگر : کامل سازی، تکمیل، هماگنی، یکپارچه سازی، همبسته سازی، تلفیق، یکی سازی، ادغام، الحاق، ترکیب، اتحاد، هامیدگی، همبندی، همبستگی، همسازی، یگانگی، (برطرف سازی تبعیض نژادی و مذهبی و غیره و عمومی سازی) هم آمیزی گشودن به روی همه، 

integration

integration by parts

integration in education

<hr> (هوادار اختلاط نژادی و ملی و غیره) هم آمیزگرای، وحدت گرای

(هوادار اختلاط نژادی و ملی و غیره) هم آمیزگرای، وحدت گرای

integrationist

integrative

<hr> معنی : ایجاد کننده ائتلاف یا انضمام <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) یکپارچه ساز، ادغام کننده، همسازگر، همبندگر، هم آمیزگر

معنی : ایجاد کننده ائتلاف یا انضمام معانی دیگر : (شخص یا چیز) یکپارچه ساز، ادغام کننده، همسازگر، همبندگر، هم آمیزگر

integrator

<hr> معنی : کمال، درستی، تمامیت، امانت، راستی، بی عیبی <hr> معانی دیگر : صورت کامل، یکپارچگی، فراگشتگی، فرگشتگی، بی نقصی، بی کاستی، استحکام، همبستگی، بزرگواری، صداقت، درستکاری

معنی : کمال، درستی، تمامیت، امانت، راستی، بی عیبی معانی دیگر : صورت کامل، یکپارچگی، فراگشتگی، فرگشتگی، بی نقصی، بی کاستی، استحکام، همبستگی، بزرگواری، صداقت، درستکاری

integrity

<hr> معنی : پوشش، جلد، پوست <hr> معانی دیگر : (پوشش خارجی جاندار یا گیاه یا میوه و غیره) پوش، برپوش، پوشش دار کردن

معنی : پوشش، جلد، پوست معانی دیگر : (پوشش خارجی جاندار یا گیاه یا میوه و غیره) پوش، برپوش، پوشش دار کردن

integument

integumental

integumentary

intel

intel pentium

intel pentium pro

intel processors

<hr> معنی : هوش، خرد، مشعر، عقل، قوه درک <hr> معانی دیگر : نیروی عقلانی (در برابر: غریزه یا درونراند instinct و احساس feeling)، قدرت تفکر، تیزهوشی، خردمندی، هوشمندی، آدم باهوش، هوشمندان، خردمندان، فهم، سابقه

معنی : هوش، خرد، مشعر، عقل، قوه درک معانی دیگر : نیروی عقلانی (در برابر: غریزه یا درونراند instinct و احساس feeling)، قدرت تفکر، تیزهوشی، خردمندی، هوشمندی، آدم باهوش، هوشمندان، خردمندان، فهم، سابقه

intellect

<hr> معنی : خردمند، خردمند، روشن فکر، فکری، دارای افکار بلند، عقلانی، ذهنی <hr> معانی دیگر : تفکری، خردورزانه، سگالشی، اندیشمند، اندیشور، معقول، منطقی، فروهیده (پیرو خرد نه احساسات)، اندیشمندانه، اندیشورانه، خردمندانه، روشنفکرانه، هوشمندانه

معنی : خردمند، خردمند، روشن فکر، فکری، دارای افکار بلند، عقلانی، ذهنی معانی دیگر : تفکری، خردورزانه، سگالشی، اندیشمند، اندیشور، معقول، منطقی، فروهیده (پیرو خرد نه احساسات)، اندیشمندانه، اندیشورانه، خردمندانه، روشنفکرانه، هوشمندانه

intellectual

intellectual aptitude

intellectual challenge

intellectual property

intellectual property rights

intellectual skill

intellectualisation

intellectualise

<hr> اندیشوری، اندیشمندی، روشنفکری، خردمندی، اعتقاد باینکه دانش زاده تعقل است و بس، فاسفه عقلیه

اندیشوری، اندیشمندی، روشنفکری، خردمندی، اعتقاد باینکه دانش زاده تعقل است و بس، فاسفه عقلیه

intellectualism

<hr> کسکیه اهمیت بسیار بقوه تعقل میدهدو انرامطلقاسرچشمه دانش میداند

کسکیه اهمیت بسیار بقوه تعقل میدهدو انرامطلقاسرچشمه دانش میداند

intellectualist

intellectualization

<hr> معنی : عقلانی کردن، بصورت فکری در اوردن <hr> معانی دیگر : فکری کردن، تفکری کردن (و از احساسات عاری کردن)، استدلال کردن، خردورزی کردن، فرنود خواستن، اندیشیدن

معنی : عقلانی کردن، بصورت فکری در اوردن معانی دیگر : فکری کردن، تفکری کردن (و از احساسات عاری کردن)، استدلال کردن، خردورزی کردن، فرنود خواستن، اندیشیدن

intellectualize

<hr> معنا، بطور معنوی، بطور عقلانی، ذهنا، هوشمندانه، ازروی هوش، خردمندانه

معنا، بطور معنوی، بطور عقلانی، ذهنا، هوشمندانه، ازروی هوش، خردمندانه

intellectually

<hr> معنی : اگاهی، فراست، زیرکی، ذکاوت، فهم، هوش، خرد، جاسوسی، بینش، روح پاک یا دانشمند <hr> معانی دیگر : (قدرت یادگیری و تجربه آموزی و دانش اندوزی و انجام کار با سرعت و درستی) هوش، خبر، اطلاع، آگهداد، (گرداوری اطلاعات معمولا به طور سری) خبرگیری (سری)، آگهگیری، اداره ی اطلاعات (و جاسوسی)، اداره ی آگهگیری، جاسوسان، ماموران آگهگیری، فرشته، روح، خبرگیری

معنی : اگاهی، فراست، زیرکی، ذکاوت، فهم، هوش، خرد، جاسوسی، بینش، روح پاک یا دانشمند معانی دیگر : (قدرت یادگیری و تجربه آموزی و دانش اندوزی و انجام کار با سرعت و درستی) هوش، خبر، اطلاع، آگهداد، (گرداوری اطلاعات معمولا به طور سری) خبرگیری (سری)، آگهگیری، اداره ی اطلاعات (و جاسوسی)، اداره ی آگهگیری، جاس

واژه های حرف "i" - انگلیسی به انگلیسی