جملات نمونه

<hr> چوب آلات سازی، منبت کاری، نجاری، خراطی، درودگری

چوب آلات سازی، منبت کاری، نجاری، خراطی، درودگری

woodworking

woodworm

<hr> معنی : چوبی، پر درخت، جنگل دار، پوشیده از چوب <hr> معانی دیگر : بیشه زار، درخت دار، مشجر، چوبین، چوب مانند، (گیاه) سخت بافت، چوبین ساقه، چوبین بافتی

معنی : چوبی، پر درخت، جنگل دار، پوشیده از چوب معانی دیگر : بیشه زار، درخت دار، مشجر، چوبین، چوب مانند، (گیاه) سخت بافت، چوبین ساقه، چوبین بافتی

woody

<hr> معنی : خواستگار، عشقبیاز، لاس زن، نامزدباز <hr> معانی دیگر : خواستار، جویا، منت کش

معنی : خواستگار، عشقبیاز، لاس زن، نامزدباز معانی دیگر : خواستار، جویا، منت کش

wooer

<hr> معنی : پارچه کتانی، پود، دست بافت، دارای پود کردن <hr> معانی دیگر : (رجوع شود به: weft) پود، (صدای سگ) واق، هف

معنی : پارچه کتانی، پود، دست بافت، دارای پود کردن معانی دیگر : (رجوع شود به: weft) پود، (صدای سگ) واق، هف

woof

wooing

<hr> معنی : مو، کرک، پشم، نخ پشم، جامه پشمی <hr> معانی دیگر : نخ پشمی، پارچه ی پشمی، جامه ی پشمی، پشمینه، پشمین (woolen هم می گویند)، هر چیز پشم مانند، (به ویژه روی بدن برخی حشرات یا برگ گیاه) کرک، (انسان) موی زبر و مجعد و کوتاه، ن&nbsp; پشم

معنی : مو، کرک، پشم، نخ پشم، جامه پشمی معانی دیگر : نخ پشمی، پارچه ی پشمی، جامه ی پشمی، پشمینه، پشمین (woolen هم می گویند)، هر چیز پشم مانند، (به ویژه روی بدن برخی حشرات یا برگ گیاه) کرک، (انسان) موی زبر و مجعد و کوتاه، ن پشم

wool

<hr> معنی : پارچههای پشمی، کاموا، پشمی <hr> معانی دیگر : وابسته به یا ساخت شده از پشم، پشمین، پارچه ی پشمی، پشمینه

معنی : پارچههای پشمی، کاموا، پشمی معانی دیگر : وابسته به یا ساخت شده از پشم، پشمین، پارچه ی پشمی، پشمینه

woolen

woolens

<hr> خیالبافی کردن، حواس پرت بودن

خیالبافی کردن، حواس پرت بودن

woolgather

woollen

woollies

<hr> معنی : لباس پشمی، عرق گیر کرکی، ژاکت پشمی، خشن، پشمالو، پرپشم، پشم دار، پشم نما <hr> معانی دیگر : وابسته به یا همانند پشم، پشمی، پشمین، پشم مانند، پرزدار، کرک دار، پشمپوش، مبهم، آشفته، درهم و برهم، مغشوش، (عامیانه) جامه ی پشمی، پشمینه، (جمع) زیرشلواری پشمی و بلند، (غرب امریکا و استرالیا) گوسفند، فرفری wooly

معنی : لباس پشمی، عرق گیر کرکی، ژاکت پشمی، خشن، پشمالو، پرپشم، پشم دار، پشم نما معانی دیگر : وابسته به یا همانند پشم، پشمی، پشمین، پشم مانند، پرزدار، کرک دار، پشمپوش، مبهم، آشفته، درهم و برهم، مغشوش، (عامیانه) جامه ی پشمی، پشمینه، (جمع) زیرشلواری پشمی و بلند، (غرب امریکا و استرالیا) گوسفند، فرفری wo

woolly

<hr> معنی : لباس پشمی، عرق گیر کرکی، ژاکت پشمی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: woolly، wooly لباس پشمی

معنی : لباس پشمی، عرق گیر کرکی، ژاکت پشمی معانی دیگر : رجوع شود به: woolly، wooly لباس پشمی

wooly

<hr> معنی : بیمار، کسل، گیج و منگ <hr> معانی دیگر : (عامیانه - به ویژه در اثر ضربه یا مواد مخدر یا دارو) دچار سرگیجه، منگ، گیج، در عالم هپروت

معنی : بیمار، کسل، گیج و منگ معانی دیگر : (عامیانه - به ویژه در اثر ضربه یا مواد مخدر یا دارو) دچار سرگیجه، منگ، گیج، در عالم هپروت

woozy

<hr> جوزف وستر (فرهنگ نویس امریکایی)، شهر وستر (ایالت ماساچوست - امریکا)، رجوع شود به: worcestershire

جوزف وستر (فرهنگ نویس امریکایی)، شهر وستر (ایالت ماساچوست - امریکا)، رجوع شود به: worcestershire

worcester

<hr> (سابقا) شهرستان وسترشیر (در باختر انگلیس)

(سابقا) شهرستان وسترشیر (در باختر انگلیس)

worcestershire

<hr> معنی : خبر، خطابت، عهد، لفظ، حرف، گفتار، قول، فرمان، فرمایش، سخن، پیغام، کلمه، لغت، واژه، لغات را بکار بردن، با لغات بیان کردن <hr> معانی دیگر : کلام، آگهداد، پیام، اطلاع، شایعه، زبانزد، حکم، دستور، پیمان، (w بزرگ - با the) کلام الله، کتاب مقدس، انجیل (the word of god هم می گویند)، (جمع) متن (در برابر مثلا موسیقی)، مطلب، (جمع) مشاجره، محاجه، دعوای لفظی، بگومگو، حرف ناخوشایند، (کامپیوتر) واژ، (با واژه) بیان کردن، در قالب لغت ریختن، به لفظ درآوردن، رجوع شود به: password، (قدیمی) ضرب المثل، گفته، (قدیمی) حرف زدن، سخن گفتن، عبارت

معنی : خبر، خطابت، عهد، لفظ، حرف، گفتار، قول، فرمان، فرمایش، سخن، پیغام، کلمه، لغت، واژه، لغات را بکار بردن، با لغات بیان کردن معانی دیگر : کلام، آگهداد، پیام، اطلاع، شایعه، زبانزد، حکم، دستور، پیمان، (w بزرگ - با the) کلام الله، کتاب مقدس، انجیل (the word of god هم می گویند)، (جمع) متن (در برابر مث

word

word and mouth

<hr> کلمه به کلمه، واژه به واژه، تحت اللفظی، دقیقا، جز به جز، لفظ به لفظ، مو به مو، لغت به لغت، کلمه بکلمه

کلمه به کلمه، واژه به واژه، تحت اللفظی، دقیقا، جز به جز، لفظ به لفظ، مو به مو، لغت به لغت، کلمه بکلمه

word for word

<hr> انجیل، کتاب مقدس، کلام الله

انجیل، کتاب مقدس، کلام الله

word of god

word of honor

<hr> شفاهی، زبانی، گفتاری، افواهی، کلمات مصطلح، صدای کلمه

شفاهی، زبانی، گفتاری، افواهی، کلمات مصطلح، صدای کلمه

word of mouth

<hr> طرز قراردادن واژه ها (در عبارت یا جمله و غیره)، واژه پردازی، ترتیب واژه ها، ترتیب وقوع کلمه در عبارت یا جمله

طرز قراردادن واژه ها (در عبارت یا جمله و غیره)، واژه پردازی، ترتیب واژه ها، ترتیب وقوع کلمه در عبارت یا جمله

word order

<hr> (کامپیوتر) واژه پردازی، واژآمایی

(کامپیوتر) واژه پردازی، واژآمایی

word processing

<hr> (کامپیوتر) واژه پرداز، واژآما

(کامپیوتر) واژه پرداز، واژآما

word processor

word wrap

word-for-word

<hr> معنی : عبارت، جمله بندی، کلمات، واژه بندی <hr> معانی دیگر : طرز قراردادن لغات، واژه آرایی، لغت بندی، نوع واژه ها (در جمله یا مقاله و غیره)، واژه گزینی، اطناب، درازگویی، پرگویی

معنی : عبارت، جمله بندی، کلمات، واژه بندی معانی دیگر : طرز قراردادن لغات، واژه آرایی، لغت بندی، نوع واژه ها (در جمله یا مقاله و غیره)، واژه گزینی، اطناب، درازگویی، پرگویی

wordage

wordily

wordiness

<hr> معنی : بیان، عبارت، کلمه بندی، جمله بندی <hr> معانی دیگر : گزینش یا طرز قراردادن واژه ها، واژه آرایی، لغت بندی، واژه پردازی، نحوه ی بیان، عبارت سازی

معنی : بیان، عبارت، کلمه بندی، جمله بندی معانی دیگر : گزینش یا طرز قراردادن واژه ها، واژه آرایی، لغت بندی، واژه پردازی، نحوه ی بیان، عبارت سازی

wording

<hr> معنی : خاموش، بی حرف، غیرقابل بیان با لغات <hr> معانی دیگر : بی زبان، ناقادر به تکلم، زبان بندآمده، زبان بریده

معنی : خاموش، بی حرف، غیرقابل بیان با لغات معانی دیگر : بی زبان، ناقادر به تکلم، زبان بندآمده، زبان بریده

wordless

wordlessly

<hr> معنی : بازی با لغات، معمای لفظی <hr> معانی دیگر : ایهام، جناس، جناس، تجنیس، جنگ لغتی، لغت بازی

معنی : بازی با لغات، معمای لفظی معانی دیگر : ایهام، جناس، جناس، تجنیس، جنگ لغتی، لغت بازی

wordplay

words

<hr> سخن سرا، سخن پرداز، استاد سخن، واژهساز

سخن سرا، سخن پرداز، استاد سخن، واژهساز

wordsmith

<hr> معنی : دارای اطناب، پرلغت، لغت دار <hr> معانی دیگر : شفاهی، گفتاری، وابسته به لغات، واژه ای

معنی : دارای اطناب، پرلغت، لغت دار معانی دیگر : شفاهی، گفتاری، وابسته به لغات، واژه ای

wordy

<hr> زمان گذشته ی فعل: wear، زمان ماضی فعل wear، پوشید، بتن کرد

زمان گذشته ی فعل: wear، زمان ماضی فعل wear، پوشید، بتن کرد

wore

<hr> معنی : عملیات، چیز، وظیفه، سعی، ساخت، استحکامات، زحمت، شغل، زیست، کارخانه، فعل، کار، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری، عمل کردن، کار کردن، زحمت کشیدن <hr> معانی دیگر : رنجبری، عمل، حرفه، پیشه، اشتغال، کار (که باید انجام شود)، مقدار کار، کاردستی، ورزه، - کاری، (معمولا جمع - هنری و غیره) اثر (آثار)، کلیات، (جمع) استحکامات، دژ، (معمولا در ترکیب) کارخانه، کارگاه، - سازی، (در ترکیب) ساختار، ساختمان از نوع بخصوص، (ماشین و غیره) اجزای متحرک، بخش های جنبا، چرخ و مهره، (جمع) انجام وظایف مذهبی یا اخلاقی، عمل خیر، نیکوکاری، فعالیت کردن، کوشیدن، (موتور و غیره) به کار افتادن، اثر کردن، موفقیت آمیز بودن، نتیجه بخش بودن، به کار انداختن، به کار گرفتن، کار کشیدن، راه انداختن، بهره برداری کردن، انجام دادن، - کردن، - زدن، (با: for یا against) اقدام کردن، ورزیدن، به عمل آوردن، - کاری کردن، (با: into) تبدیل کردن، (قیافه یا اعضای صورت و غیره) کج و معوج شدن، درهم شدن، تکان خوردن، (به تدریج) داخل یا خارج شدن، نفوذ کردن، (کم کم) انجام دادن، عملی بودن، سوزن دوزی، ملیله دوزی (needlework هم می گویند)، کار ساختمانی (به ویژه سد و پل و اسکله)، رجوع شود به: work of art، سبک کار، میزان کار، روش کار (workmanship هم می گویند)، (مکانیک) تغییر مکان در جهت فشار نیرو، کارانجام، وسیله ی انتقال نیرو، درجمع کارخانه، عملی شدن

معنی : عملیات، چیز، وظیفه، سعی، ساخت، استحکامات، زحمت، شغل، زیست، کارخانه، فعل، کار، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری، عمل کردن، کار کردن، زحمت کشیدن معانی دیگر : رنجبری، عمل، حرفه، پیشه، اشتغال، کار (که باید انجام شود)، مقدار کار، کاردستی، ورزه، - کاری، (معمولا جمع - هنری و غیره) اثر (آثار

work

work against the clock

work away

<hr> معنی : اردوی کار، محل کار زندانیان <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: prison camp

معنی : اردوی کار، محل کار زندانیان معانی دیگر : رجوع شود به: prison camp

work camp

<hr> (تعداد کل کارگران) نیروی کار، شمار کارگران، نیروی کار، تعداد کارگر

(تعداد کل کارگران) نیروی کار، شمار کارگران، نیروی کار، تعداد کارگر

work force

<hr> معنی : با فعالیت و کوشش راه باز کردن <hr> معانی دیگر : 1- داخل کردن، وارد (چیزی) کردن، (به تدریج) جا دادن، جاسازی کردن 2- (به تدریج) جا گرفتن یا داخل شدن، مشکلات را از میان برداشتن

معنی : با فعالیت و کوشش راه باز کردن معانی دیگر : 1- داخل کردن، وارد (چیزی) کردن، (به تدریج) جا دادن، جاسازی کردن 2- (به تدریج) جا گرفتن یا داخل شدن، مشکلات را از میان برداشتن

work in

work like a charm

<hr> معنی : کاربار، ظرفیت کار <hr> معانی دیگر : مقدار کاری که یک کارگر در زمان معین انجام میدهد، (میزان کاری که باید در مدت معین انجام شود) کاربار، بار دستگاه، کار میزان، کار میزان each employee has a heavy workload میزان کاری که هر کارمند باید انجام بدهد سنگین است

معنی : کاربار، ظرفیت کار معانی دیگر : مقدار کاری که یک کارگر در زمان معین انجام میدهد، (میزان کاری که باید در مدت معین انجام شود) کاربار، بار دستگاه، کار میزان، کار میزان each employee has a heavy workload میزان کاری که هر کارمند باید انجام بدهد سنگین است

work load

<hr> معنی : مصنوع، اثرهنری، کار هنری <hr> معانی دیگر : اثر هنری، کار هنری

معنی : مصنوع، اثرهنری، کار هنری معانی دیگر : اثر هنری، کار هنری

واژه های حرف "w" - جملات نمونه