انگلیسی به فارسی

defiantness

defiber

<hr> (پزشکی) تپش قلب را به حالت طبیعی برگرداندن (مثلا با استفاده از جریان برق)

(پزشکی) تپش قلب را به حالت طبیعی برگرداندن (مثلا با استفاده از جریان برق)

defibrillate

defibrillated

defibrillating

defibrillation

defibrillative

defibrillator

defibrillatory

defibrination

deficiencies

<hr> معنی : عدم، عیب، نقص، قصور، کمبود، کسر، کاستی، نکته ضعف، ناکارایی، کمی <hr> معانی دیگر : کمداشت، عیب و نقص

معنی : عدم، عیب، نقص، قصور، کمبود، کسر، کاستی، نکته ضعف، ناکارایی، کمی معانی دیگر : کمداشت، عیب و نقص

deficiency

<hr> (پزشکی) بیماری کمبود ( هر بیماری ناشی از کمبود ویتامین و مواد معدنی و غیره)، نارسایی

(پزشکی) بیماری کمبود ( هر بیماری ناشی از کمبود ویتامین و مواد معدنی و غیره)، نارسایی

deficiency disease

deficiency judgment

<hr> معنی : دارای کمبود، ناکارا <hr> معانی دیگر : ناقص، معیوب، ناکامل، کمبوددار، کاستین، انسان (یاچیز) کمبوددار، عیب دار، (مقدار و چگونگی) ناکافی، نابسنده

معنی : دارای کمبود، ناکارا معانی دیگر : ناقص، معیوب، ناکامل، کمبوددار، کاستین، انسان (یاچیز) کمبوددار، عیب دار، (مقدار و چگونگی) ناکافی، نابسنده

deficient

deficiently

<hr> معنی : کمبود، کسر، کسر عمل، کسر درامد <hr> معانی دیگر : (بودجه و غیره) کسر (ی)، کسر موازنه، زیانگری

معنی : کمبود، کسر، کسر عمل، کسر درامد معانی دیگر : (بودجه و غیره) کسر (ی)، کسر موازنه، زیانگری

deficit

<hr> (اقتصاد) اداره ی امور مالی با کسر بودجه، خرج بیش از درآمد (deficit spending هم می گویند)

(اقتصاد) اداره ی امور مالی با کسر بودجه، خرج بیش از درآمد (deficit spending هم می گویند)

deficit financing

deficits

defied

<hr> ستیزه گر، نافرمان، سرپیچی کننده، اهل عرض اندام و مبارزه، گردنکش، مبارزطلب، مخالف کننده

ستیزه گر، نافرمان، سرپیچی کننده، اهل عرض اندام و مبارزه، گردنکش، مبارزطلب، مخالف کننده

defier

defies

defiguration

defigure

defilable

<hr> معنی : جان پناه، استحکامات تدافعی، پناه یافتن، در جان پناه و موضع گرفتن <hr> معانی دیگر : (ارتش - آرایش لشکر یا استحکامات به طوری که پستی و بلندی زمین و غیره دو جناح آنها را از آتش دشمن حفظ کند) جناح پوشی، جناح پوشیده شده، جناح مصون

معنی : جان پناه، استحکامات تدافعی، پناه یافتن، در جان پناه و موضع گرفتن معانی دیگر : (ارتش - آرایش لشکر یا استحکامات به طوری که پستی و بلندی زمین و غیره دو جناح آنها را از آتش دشمن حفظ کند) جناح پوشی، جناح پوشیده شده، جناح مصون

defilade

defilades

defilading

<hr> معنی : گذرگاه، گردنه، بی حرمت کردن، بی عفت کردن، رژه رفتن، ملوی کردن، الوده کردن <hr> معانی دیگر : نجس کردن، بی طهارت کردن، ناپاک کردن، کثیف کردن، آلوده کردن، آلودن، فاسد کردن، گمراه کردن، از راه به در بردن، (ارتش) تنگراه، گردنه (جای باریکی که قشون باید از آن رد شود)، دربند، گدوک، گریوه، (به صف یک نفره) رژه رفتن، دفیله رفتن، رژه (در صف های یک نفره)

معنی : گذرگاه، گردنه، بی حرمت کردن، بی عفت کردن، رژه رفتن، ملوی کردن، الوده کردن معانی دیگر : نجس کردن، بی طهارت کردن، ناپاک کردن، کثیف کردن، آلوده کردن، آلودن، فاسد کردن، گمراه کردن، از راه به در بردن، (ارتش) تنگراه، گردنه (جای باریکی که قشون باید از آن رد شود)، دربند، گدوک، گریوه، (به صف یک نفره) 

defile

<hr> معنی : پلید <hr> معانی دیگر : الوده کردن، بی حرمت کردن، بی عفت کردن، گردنه، رژه رفتن، گذرگاه

معنی : پلید معانی دیگر : الوده کردن، بی حرمت کردن، بی عفت کردن، گردنه، رژه رفتن، گذرگاه

defiled

defiledness

<hr> الایش، ناپاک سازی، ناپاکی، الودگی

الایش، ناپاک سازی، ناپاکی، الودگی

defilement

defilements

defiler

defiles

defiliation

defiling

defilingly

<hr> معنی : تعریف پذیر <hr> معانی دیگر : تعریف پذیر

معنی : تعریف پذیر معانی دیگر : تعریف پذیر

definable

<hr> معنی : معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، متصف کردن، تعریف کردن، معنی کردن <hr> معانی دیگر : (واژه) معنی دادن یا کردن، چم کردن، چم داشتن، (ماهیت چیزی را) معلوم کردن، شرح دادن، توضیح دادن، (عکس و غیره) به روشنی نشان دادن، تمیز دادن، (ویژگی چیزی را) برشمردن، متمایز کردن، (حدود و ثغور چیزی را) معلوم کردن، شناساندن

معنی : معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، متصف کردن، تعریف کردن، معنی کردن معانی دیگر : (واژه) معنی دادن یا کردن، چم کردن، چم داشتن، (ماهیت چیزی را) معلوم کردن، شرح دادن، توضیح دادن، (عکس و غیره) به روشنی نشان دادن، تمیز دادن، (ویژگی چیزی را) برشمردن، متمایز کردن، (حدود و ثغور

define

<hr> معنی : محدود، معین، مشخص <hr> معانی دیگر : (verb transitive) (مفهوم، اصطلاح) تعریف کردن، (کلمه) معنی کردن some dictionaries define words well برخی فرهنگ لغت ها واژه ها را خوب معنی می کنند it is hard to define this word معنی کردن این واژه مشکل است (verb transitive) خطوط جایی را مشخص کردن، متمایز ساختن، (وظایف، شرایط) مشخص ساختن، تعیین کردن، (قدرت) تحدید کردن، حدود چیزی را مشخص کردن a well defined picture تصویر واضح و روشن reason defines mankind ویژگی انسان عقل است (verb transitive) (احساسات) شرح دادن، بازنمودن، توضیح دادن، روشن کردن

معنی : محدود، معین، مشخص معانی دیگر : (verb transitive) (مفهوم، اصطلاح) تعریف کردن، (کلمه) معنی کردن some dictionaries define words well برخی فرهنگ لغت ها واژه ها را خوب معنی می کنند it is hard to define this word معنی کردن این واژه مشکل است (verb transitive) خطوط جایی را مشخص کردن، متمایز ساختن، (و

واژه های حرف "d" - انگلیسی به فارسی