انگلیسی به فارسی

<hr> معنی : شدید، غیر قابل کنترل، غیر قابل جلوگیری <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: uncontrollable

معنی : شدید، غیر قابل کنترل، غیر قابل جلوگیری معانی دیگر : رجوع شود به: uncontrollable

incontrollable

incontrovertibility

<hr> معنی : مسلم، بی چون و چرا، غیر قابل بحی، بدون مناقشه، بدون مباحثه <hr> معانی دیگر : غیرقابل بحث و تردید، محقق، انکارناپذیر، غیر قابل بحک

معنی : مسلم، بی چون و چرا، غیر قابل بحی، بدون مناقشه، بدون مباحثه معانی دیگر : غیرقابل بحث و تردید، محقق، انکارناپذیر، غیر قابل بحک

incontrovertible

incontrovertibleness

incontrovertibly

<hr> معنی : ناراحتی، اذیت، نا سازگاری، ناجوری، اسیب، زحمت، اسباب زحمت، مزاحمت، درد سر، نا مناسبی <hr> معانی دیگر : معذب بودن، تصدیع، ناراحت کردن، دردسر دادن، مزاحم شدن، هر چیز ناراحت کننده، اسباب زحمت (inconveniency هم می گویند)

معنی : ناراحتی، اذیت، نا سازگاری، ناجوری، اسیب، زحمت، اسباب زحمت، مزاحمت، درد سر، نا مناسبی معانی دیگر : معذب بودن، تصدیع، ناراحت کردن، دردسر دادن، مزاحم شدن، هر چیز ناراحت کننده، اسباب زحمت (inconveniency هم می گویند)

inconvenience

inconvenience oneself

inconvenienced

inconveniences

inconveniencies

<hr> معنی : ناجور، ناراحت <hr> معانی دیگر : زحمت آور، اسباب زحمت، مصدع، ناراحت کننده، دردسرآور، بی موقع

معنی : ناجور، ناراحت معانی دیگر : زحمت آور، اسباب زحمت، مصدع، ناراحت کننده، دردسرآور، بی موقع

inconvenient

inconvenienti

inconvenientness

inconversibility

inconverted

inconvertibilities

<hr> معنی : مبادله ناپذیر، غیر قابل تغییر، غیر قابل تسعیر <hr> معانی دیگر : گردش ناپذیر، ناواگردان، غیرقابل مبادله

معنی : مبادله ناپذیر، غیر قابل تغییر، غیر قابل تسعیر معانی دیگر : گردش ناپذیر، ناواگردان، غیرقابل مبادله

inconvertible

inconvertibly

inconvinced

inconvincedly

inconvincibility

<hr> معنی : متقاعد نشدنی، اقناع نکردنی، شخص متقاعد نشدنی، ملزم نشدنی <hr> معانی دیگر : مجاب نشدنی یا نکردنی، پذیرا نکردنی، ادم قانع نشونده

معنی : متقاعد نشدنی، اقناع نکردنی، شخص متقاعد نشدنی، ملزم نشدنی معانی دیگر : مجاب نشدنی یا نکردنی، پذیرا نکردنی، ادم قانع نشونده

inconvincible

incony

<hr> معنی : نامساوی، فاقد حس همکاری <hr> معانی دیگر : ناهمپایه، ناهماهنگ (واروی: coordinate)، غیرمتجانس

معنی : نامساوی، فاقد حس همکاری معانی دیگر : ناهمپایه، ناهماهنگ (واروی: coordinate)، غیرمتجانس

incoordinate

incoordinated

<hr> معنی : عدم هم اهنگی، عدم وفق، فقدانهماهنگی <hr> معانی دیگر : ناهماهنگی (به ویژه ناهماهنگی عضلات که حرکت را مختل می کند)، عدم همکاری

معنی : عدم هم اهنگی، عدم وفق، فقدانهماهنگی معانی دیگر : ناهماهنگی (به ویژه ناهماهنگی عضلات که حرکت را مختل می کند)، عدم همکاری

incoordination

incopresentability

incopresentable

incornished

incoronated

incoronation

incorp

<hr> (شرکت ها و غیره) قابل به ثبت رسانی

(شرکت ها و غیره) قابل به ثبت رسانی

incorporable

incorporality

incorporally

<hr> معنی : غیر جسمانی، جا دادن، متحد کردن، امیختن، بهم پیوستن، ترکیب کردن، یکی کردن، ثبت کردن، داخل کردن، دارای شخصیت حقوقی کردن <hr> معانی دیگر : (چیزی را با چیزی که قبلا درست شده است) یکپارچه یا ممزوج کردن، همبند کردن، یکپارچه کردن، درآمیختن، ملحق کردن، ضمیمه کردن، یک کاسه کردن، جزو (چیزی) کردن یا شدن، پیوستار کردن یا شدن، شرکت (و غیره) تشکیل دادن، انبازه درست کردن، (شرکت و غیره) به ثبت رساندن، (شرکت یا انجمن و غیره) به عضویت پذیرفتن، هموند کردن یا شدن، (قدیمی) غیرجسمی، روحی، ناتندار، ثبت کردن در دفترثبت شرکتها، معنوی

معنی : غیر جسمانی، جا دادن، متحد کردن، امیختن، بهم پیوستن، ترکیب کردن، یکی کردن، ثبت کردن، داخل کردن، دارای شخصیت حقوقی کردن معانی دیگر : (چیزی را با چیزی که قبلا درست شده است) یکپارچه یا ممزوج کردن، همبند کردن، یکپارچه کردن، درآمیختن، ملحق کردن، ضمیمه کردن، یک کاسه کردن، جزو (چیزی) کردن یا شدن، پیو

incorporate

<hr> (شرکت و غیره) رسما به ثبت رسیده، همبسته، همبند شده، یک کاسه، یکپارچه، متحد شده، ملحق شده، ضمیمه شده

(شرکت و غیره) رسما به ثبت رسیده، همبسته، همبند شده، یک کاسه، یکپارچه، متحد شده، ملحق شده، ضمیمه شده

incorporated

incorporates

<hr> معنی : اتصال، جا دادن، اتحاد، الحاق، پیوستگی، تلفیق، ادخال، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت <hr> معانی دیگر : اتصال، الحاق، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، پیوستگی، تلفیق، اتحاد، ادخال، جا دادن، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت

معنی : اتصال، جا دادن، اتحاد، الحاق، پیوستگی، تلفیق، ادخال، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت معانی دیگر : اتصال، الحاق، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، پیوستگی، تلفیق، اتحاد، ادخال، جا دادن، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت

incorporation

incorporations

<hr> وابسته به الحاق، الحاقی، مشارکت

وابسته به الحاق، الحاقی، مشارکت

incorporative

<hr> معنی : ترکیب کننده، تشکیل دهنده، کارمند اتحادیه، یکی سازنده <hr> معانی دیگر : (شخص) همبسته ساز، ضمیمه کننده، تلفیق کننده

معنی : ترکیب کننده، تشکیل دهنده، کارمند اتحادیه، یکی سازنده معانی دیگر : (شخص) همبسته ساز، ضمیمه کننده، تلفیق کننده

incorporator

incorporators

incorporatorship

<hr> معنی : مجرد، غیر مادی، معنوی، بی جسم <hr> معانی دیگر : غیرجسمی، بی ماده، ناتن مند، ناتندار، غیرجسمانی، روحی، وابسته به فرشتگان یا ارواح

معنی : مجرد، غیر مادی، معنوی، بی جسم معانی دیگر : غیرجسمی، بی ماده، ناتن مند، ناتندار، غیرجسمانی، روحی، وابسته به فرشتگان یا ارواح

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی