انگلیسی به فارسی

paralogized

paralogizing

paralogy

paraluminite

<hr> معنی : فلج کردن <hr> معانی دیگر : فالجکردن، افلیجکردن، زمین گیر کردن، مفلوجکردن، لنگ کردن

معنی : فلج کردن معانی دیگر : فالجکردن، افلیجکردن، زمین گیر کردن، مفلوجکردن، لنگ کردن

paralyse

paralysed

paralyser

paralyses

paralysing

<hr> معنی : وقفه، رخوت، از کار افتادگی، عجز، بی حالی، فلج، رعشه، سکته ناقص، خواب رفتگی <hr> معانی دیگر : پراکافت، لوک، خوابیدگی، لمسی

معنی : وقفه، رخوت، از کار افتادگی، عجز، بی حالی، فلج، رعشه، سکته ناقص، خواب رفتگی معانی دیگر : پراکافت، لوک، خوابیدگی، لمسی

paralysis

paralysis agitans

<hr> معنی : فالج، فلج، وابسته به فلج، افلیج <hr> معانی دیگر : فلجی، پراکافتی

معنی : فالج، فلج، وابسته به فلج، افلیج معانی دیگر : فلجی، پراکافتی

paralytic

paralytic abasia

paralytica

paralytical

paralytically

paralyzation

<hr> معنی : بی حس کردن، فلج کردن، از کار انداختن <hr> معانی دیگر : پراکافتن، پراکافت کردن، خواباندن

معنی : بی حس کردن، فلج کردن، از کار انداختن معانی دیگر : پراکافتن، پراکافت کردن، خواباندن

paralyze

paralyzedly

paralyzer

paralyzers

paralyzes

paralyzing

paralyzingly

param

<hr> (به ویژه در مورد پلاتین و آلومینیم) پرا مغناطیس،پر آهنج،پارا مغناطیس، الکترونیک : اجسام پارامغناطیسى شیمى : پارامغناطیسى علوم هوایى : اجسامى با قابلیت گذردهى یا نفوذپذیرى بیشتر از یک و خاصیت مغناطیسى دائم

(به ویژه در مورد پلاتین و آلومینیم) پرا مغناطیس،پر آهنج،پارا مغناطیس، الکترونیک : اجسام پارامغناطیسى شیمى : پارامغناطیسى علوم هوایى : اجسامى با قابلیت گذردهى یا نفوذپذیرى بیشتر از یک و خاصیت مغناطیسى دائم

paramagnetic

paramagnetically

paramagnetism

<hr> شهر پاراماریبو (مرکز کشور سورینام)

شهر پاراماریبو (مرکز کشور سورینام)

paramaribo

paramarine

paramastigate

paramastitis

paramastoid

<hr> (پارچه ی سبک وزن از پنبه و پشم) پاراماتا، parramatta پارچه سبک وزن پشم و ابریشم لباسی زنانه

(پارچه ی سبک وزن از پنبه و پشم) پاراماتا، parramatta پارچه سبک وزن پشم و ابریشم لباسی زنانه

paramatta

paramecia

paramecidae

<hr> (جانورشناسی) پرا دراز (جنس paramecium از مژکداران باریک آبهای شیرین)

(جانورشناسی) پرا دراز (جنس paramecium از مژکداران باریک آبهای شیرین)

paramecium

parameciums

paramedian

<hr> پیراپزشک، کمک پزشک، بهیار (به ویژه بهیار ارتشی که برای پرستاری با چتر نجات در جبهه فرود می آید)، بهیار ارتش، (ارتش) پیراپزشک

پیراپزشک، کمک پزشک، بهیار (به ویژه بهیار ارتشی که برای پرستاری با چتر نجات در جبهه فرود می آید)، بهیار ارتش، (ارتش) پیراپزشک

paramedic

<hr> وابسته به پیراپزشکی (مثلا مامایی و تصدی آزمایشگاه و غیره)

وابسته به پیراپزشکی (مثلا مامایی و تصدی آزمایشگاه و غیره)

واژه های حرف "p" - انگلیسی به فارسی