انگلیسی به فارسی

unbeguile

unbeguiled

unbeguileful

unbegun

unbehaving

unbeheaded

unbeheld

unbeholdable

unbeholden

unbeholdenness

unbeholding

unbehoveful

unbehoving

unbeing

unbejuggled

<hr> معنی : مجهول، نادانسته، خارج از معلومات شخصی، بنامعلوم <hr> معانی دیگر : (معمولا با: to ) نادانسته، ناآگاه، بدون اطلاع، unbeknownst نادانسته

معنی : مجهول، نادانسته، خارج از معلومات شخصی، بنامعلوم معانی دیگر : (معمولا با: to ) نادانسته، ناآگاه، بدون اطلاع، unbeknownst نادانسته

unbeknown

<hr> معنی : نادانسته، بنامعلوم، مجهول <hr> معانی دیگر : unbeknown نادانسته، خارج از معلومات شخصی

معنی : نادانسته، بنامعلوم، مجهول معانی دیگر : unbeknown نادانسته، خارج از معلومات شخصی

unbeknownst

unbelied

<hr> معنی : بی ایمانی، بی اعتقادی <hr> معانی دیگر : ناباوری

معنی : بی ایمانی، بی اعتقادی معانی دیگر : ناباوری

unbelief

unbeliefful

unbelieffulness

unbeliefs

unbelievability

<hr> معنی : باور نکردنی، غیر قابل باور <hr> معانی دیگر : شگفت انگیز، اعجاب آور، شگرف

معنی : باور نکردنی، غیر قابل باور معانی دیگر : شگفت انگیز، اعجاب آور، شگرف

unbelievable

unbelievableness

unbelievably

unbelieve

unbelieved

<hr> معنی : کافر، دیر باور، بی ایمان <hr> معانی دیگر : لامذهب، بی دین، unbelievin کافر، غیر مومن، بی اعتقاد

معنی : کافر، دیر باور، بی ایمان معانی دیگر : لامذهب، بی دین، unbelievin کافر، غیر مومن، بی اعتقاد

unbeliever

unbelievers

unbelievin

<hr> معنی : بی اعتقاد، کافر، بی ایمان، دیر باور، غیر مومن <hr> معانی دیگر : شک دار، بی اطمینان، شکاک، ناباور

معنی : بی اعتقاد، کافر، بی ایمان، دیر باور، غیر مومن معانی دیگر : شک دار، بی اطمینان، شکاک، ناباور

unbelieving

unbelievingly

unbelievingness

unbell

unbellicose

unbelligerent

unbelligerently

unbelonging

unbeloved

unbelt

unbelted

unbelting

unbelts

unbemoaned

unbemourned

unbench

<hr> معنی : رها کردن، باز کردن، شل کردن، راست کردن <hr> معانی دیگر : (چیز خمیده یا کج شده را) راست کردن، صاف کردن، (فکر یا اعصاب) استراحت دادن یا کردن، واهلیدن، وا کشیدن، آسودوار کردن یا شدن، آسودن، (بادبان و غیره) گستردن، (ازدکل) باز کردن

معنی : رها کردن، باز کردن، شل کردن، راست کردن معانی دیگر : (چیز خمیده یا کج شده را) راست کردن، صاف کردن، (فکر یا اعصاب) استراحت دادن یا کردن، واهلیدن، وا کشیدن، آسودوار کردن یا شدن، آسودن، (بادبان و غیره) گستردن، (ازدکل) باز کردن

واژه های حرف "u" - انگلیسی به فارسی