عربی به فارسی

خلنج

<hr> مترادف خلود : ابدیت، بقا، پایایی، جاودانگی، دوام، مخلد <hr> متضاد خلود : ناپایایی

مترادف خلود : ابدیت، بقا، پایایی، جاودانگی، دوام، مخلد متضاد خلود : ناپایایی

خلود

خلوی

خلی

<hr> مترادف خلیج : خور، شاخاب، شاخابه، شاخاوه <hr> متضاد خلیج : شبه جزیره <hr> برابر پارسی : شاخاب، شاخابه، شاخاوه، کنداب، آبکَند، آبگیر

مترادف خلیج : خور، شاخاب، شاخابه، شاخاوه متضاد خلیج : شبه جزیره برابر پارسی : شاخاب، شاخابه، شاخاوه، کنداب، آبکَند، آبگیر

خلیج

<hr> مترادف خلیع : خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان ، نابسامان، کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، صیاد، غول، کهنه جامه <hr> متضاد خلیع : بفرمان، مطیع

مترادف خلیع : خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان ، نابسامان، کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، صیاد، غول، کهنه جامه متضاد خلیع : بفرمان، مطیع

خلیع

<hr> مترادف خلیفه : خدیو، سلطان، ملک، جانشین، قایم مقام، نایب، ارشد، مبصر، رهبر مذهبی ارمنیان <hr> برابر پارسی : جانشین، پادشاه تازی

مترادف خلیفه : خدیو، سلطان، ملک، جانشین، قایم مقام، نایب، ارشد، مبصر، رهبر مذهبی ارمنیان برابر پارسی : جانشین، پادشاه تازی

خلیفه

<hr> مترادف خلیل : حبیب، دوست، رفیق، محب، ولی، یار <hr> متضاد خلیل : عدو <hr> برابر پارسی : یار، یاور، دوست

مترادف خلیل : حبیب، دوست، رفیق، محب، ولی، یار متضاد خلیل : عدو برابر پارسی : یار، یاور، دوست

خلیل

خلیه

خلیه النحل

خلیه عصبیه

<hr> مترادف خمار : باده فروش، شراب فروش، می فروش | مخمور، می زده، نشئه، نیمه مست، ملالت هستی، خمارزده، ملول، رخوت زده، کسل، بی حال، رخوتناک <hr> برابر پارسی : می زده، می زده، ناوان

مترادف خمار : باده فروش، شراب فروش، می فروش | مخمور، می زده، نشئه، نیمه مست، ملالت هستی، خمارزده، ملول، رخوت زده، کسل، بی حال، رخوتناک برابر پارسی : می زده، می زده، ناوان

خمار

<hr> مترادف خمر : باده، رحیق، شراب، صهبا، مسکر، عرق، عقار، مل، می نبید، نبیذ <hr> برابر پارسی : باده، مستی آور

مترادف خمر : باده، رحیق، شراب، صهبا، مسکر، عرق، عقار، مل، می نبید، نبیذ برابر پارسی : باده، مستی آور

خمر

<hr> مترادف خمس : پنج یک، یک پنجم <hr> برابر پارسی : پنج یک، پنجک

مترادف خمس : پنج یک، یک پنجم برابر پارسی : پنج یک، پنجک

خمس

خمسه

خمسه عشر

خمسون

خمن

<hr> مترادف خمود : افسرده، بی تحرک، بی روح، خموش ، رکود ، ساکت <hr> متضاد خمود : پرنشاط، رونق <hr> برابر پارسی : افسردگی، پژمرده، دلتنگ

مترادف خمود : افسرده، بی تحرک، بی روح، خموش ، رکود ، ساکت متضاد خمود : پرنشاط، رونق برابر پارسی : افسردگی، پژمرده، دلتنگ

خمود

<hr> مترادف خمیره : ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، جوهر، جوهره، مایه، اساس، رکن، ترکیب <hr> برابر پارسی : سرشت

مترادف خمیره : ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، جوهر، جوهره، مایه، اساس، رکن، ترکیب برابر پارسی : سرشت

خمیره

خمیس

<hr> مترادف خن : خانه، جا، محل، مکان، انبار کشتی، طبقه پائین کشتی، کابین کشتی، گلخن، سوراخ، منفذ

مترادف خن : خانه، جا، محل، مکان، انبار کشتی، طبقه پائین کشتی، کابین کشتی، گلخن، سوراخ، منفذ

خن

<hr> مترادف خنثی : بی اثر، بی خاصیت، غیرفعال، دوجنسی، نه مردونه زن، بی جنس، خواجه <hr> برابر پارسی : خَنزَک، نر ماده، کُماسه، امرد، بی سو، خنزک، کماسه

مترادف خنثی : بی اثر، بی خاصیت، غیرفعال، دوجنسی، نه مردونه زن، بی جنس، خواجه برابر پارسی : خَنزَک، نر ماده، کُماسه، امرد، بی سو، خنزک، کماسه

خنثی

<hr> مترادف خندق : حفره، گودال عریض وعمیق <hr> برابر پارسی : گندک، گودال، کنده، کندک

مترادف خندق : حفره، گودال عریض وعمیق برابر پارسی : گندک، گودال، کنده، کندک

خندق

خندق مائی

<hr> مترادف خنزیر : خوک، گراز

مترادف خنزیر : خوک، گراز

خنزیر

خنزیر صغیر

خنزیره

خنفساء

<hr> مترادف خوار : پست، توسری خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر ، بی مقدار، بی ارزش، بی قدر، بی مصرف، مهمل <hr> متضاد خوار : عزیز

مترادف خوار : پست، توسری خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر ، بی مقدار، بی ارزش، بی قدر، بی مصرف، مهمل متضاد خوار : عزیز

خوار

خوارزمیه

خوخه

خوذه

خوری

خوزق

<hr> مترادف خوف : اضطراب، باک، بیم، پروا، ترس، جبن، رعب، واهمه، وجا، وحشت، وهم، هراس، هول، هیبت <hr> متضاد خوف : رجا <hr> برابر پارسی : ترس، باک، ترسیدن

مترادف خوف : اضطراب، باک، بیم، پروا، ترس، جبن، رعب، واهمه، وجا، وحشت، وهم، هراس، هول، هیبت متضاد خوف : رجا برابر پارسی : ترس، باک، ترسیدن

خوف

خول

<hr> مترادف خیار : خیارزه، بالنگ، اختیار، صاحب اختیار، مخیر، برگزیده، منتخب

مترادف خیار : خیارزه، بالنگ، اختیار، صاحب اختیار، مخیر، برگزیده، منتخب

خیار

خیاره

<hr> مترادف خیاط : درزی، دوزنده <hr> برابر پارسی : جامه دوز، درزی، دوزنده

مترادف خیاط : درزی، دوزنده برابر پارسی : جامه دوز، درزی، دوزنده

خیاط

خیاطه

<hr> مترادف خیال : توهم، گمان، وهم، پندار، پنداشت، تخیل، اندیشه، تصور، تفکر، فکر، مخیله، نقشه، سودا، وسواس، تصویر، تندیس، شبح، قصد، آهنگ، عزم، تصمیم <hr> برابر پارسی : پندار، گمان

مترادف خیال : توهم، گمان، وهم، پندار، پنداشت، تخیل، اندیشه، تصور، تفکر، فکر، مخیله، نقشه، سودا، وسواس، تصویر، تندیس، شبح، قصد، آهنگ، عزم، تصمیم برابر پارسی : پندار، گمان

خیال

<hr> مترادف خیالی : تصوری، خرافی، فانتزی، فرضی، موهوم، واهی <hr> متضاد خیالی : حقیقی، واقعی <hr> برابر پارسی : پنداری

مترادف خیالی : تصوری، خرافی، فانتزی، فرضی، موهوم، واهی متضاد خیالی : حقیقی، واقعی برابر پارسی : پنداری

خیالی

خیانه

خیری

<hr> مترادف خیزران : چوب، عصا، نی، نی هندی

مترادف خیزران : چوب، عصا، نی، نی هندی

خیزران

خیزران الهند

<hr> مترادف خیشوم : بینی، دماغ، غنه، دماغه

مترادف خیشوم : بینی، دماغ، غنه، دماغه

واژه های حرف "خ" - عربی به فارسی