poised

<hr> معنی : زهر، سم، شرنگ، مشوب کردن، زهر الود، پر کردن، تلخ کردن، زهرالود کردن، مسموم کردن، چیز خور کردن، مسموم شدن <hr> معانی دیگر : (مجازی) هر چیز مضر، زهر دادن، دچار مسمومیت کردن یا شدن، زهر ریختن در (چیزی)، (مجازی) تحت تاثیر سو قرار دادن، زهرین، سمی، (نیروگاه های اتمی - ماده ی جاذب نوترون های حرارتی) تابش آشام، (شیمی - ماده ای که کاتالیست ها و آنزیم ها و غیره را کم یا متوقف می کند) کنش آشام

معنی : زهر، سم، شرنگ، مشوب کردن، زهر الود، پر کردن، تلخ کردن، زهرالود کردن، مسموم کردن، چیز خور کردن، مسموم شدن معانی دیگر : (مجازی) هر چیز مضر، زهر دادن، دچار مسمومیت کردن یا شدن، زهر ریختن در (چیزی)، (مجازی) تحت تاثیر سو قرار دادن، زهرین، سمی، (نیروگاه های اتمی - ماده ی جاذب نوترون های حرارتی) تاب

poison

poison bite

poison dart frog

poison girdling

poison kiss

<hr> معنی : نامه بی امضاء و توهین امیز، نوشته غرض الود <hr> معانی دیگر : (وابسته به) نامه ی مفسده انگیز، نامه ی خصم آمیز (معمولا بدون امضا)، نامه ی جنجال آفرین، نوشته غر­ الود

معنی : نامه بی امضاء و توهین امیز، نوشته غرض الود معانی دیگر : (وابسته به) نامه ی مفسده انگیز، نامه ی خصم آمیز (معمولا بدون امضا)، نامه ی جنجال آفرین، نوشته غر­ الود

poison pen

<hr> معنی : مسمومیت <hr> معانی دیگر : روانشناسى : مسمومیت

معنی : مسمومیت معانی دیگر : روانشناسى : مسمومیت

poisoning

<hr> معنی : سمی، زهردار، سم دار <hr> معانی دیگر : دارای سم، زهرین، زهر آگین، زهر آلود، (مجازی) مسموم کننده، زهرآمیز، زیانبار، مخرب

معنی : سمی، زهردار، سم دار معانی دیگر : دارای سم، زهرین، زهر آگین، زهر آلود، (مجازی) مسموم کننده، زهرآمیز، زیانبار، مخرب

poisonous

poisons ratio

poisson effect

poitier

<hr> معنی : اماس، حرکت، فشار با نوک انگشت، بهم زدن اتش بخاری، سقلمهزدن، زدن، بهم زدن، کنجکاوی کردن، سیخ زدن، هل دادن <hr> معانی دیگر : سیخونک، سقلمه، ضربه (با آرنج یا هر چیز مشابه آن)، سیخونک زدن، ضربه زدن (با آرنج یا هر چیز مشابه آن)، (آتش) سیخونک زدن، زیر و رو کردن، به هم زدن، فرو کردن، داخل کردن، سنبیدن، خلانیدن، (مجازی) فضولی کردن، پیدا بودن، بیرون آمدن، در آوردن، کندن، بیرون آوردن، رجوع شود به: cowboy، (محلی) کیسه، انبان، (قدیمی) جیب، (خودمانی) کیف پول، مخفف: رجوع شود به: pokeweed، ضربت با چیز نوک تیز، سکه، سکه زدن، فضولی در کار دیگران، سی&nbsp; زدن، بهم زدن اتش بخاری با سی

معنی : اماس، حرکت، فشار با نوک انگشت، بهم زدن اتش بخاری، سقلمهزدن، زدن، بهم زدن، کنجکاوی کردن، سیخ زدن، هل دادن معانی دیگر : سیخونک، سقلمه، ضربه (با آرنج یا هر چیز مشابه آن)، سیخونک زدن، ضربه زدن (با آرنج یا هر چیز مشابه آن)، (آتش) سیخونک زدن، زیر و رو کردن، به هم زدن، فرو کردن، داخل کردن، سنبیدن، خ

poke

poke a nose

<hr> (برای یافتن چیزی) جابه جا کردن، سرچیزی رفتن، دنبال چیزی گشتن

(برای یافتن چیزی) جابه جا کردن، سرچیزی رفتن، دنبال چیزی گشتن

poke about

poke along

poke around

poke fun

<hr> مسخره کردن، دست انداختن، مورد تمسخر قرار دادن

مسخره کردن، دست انداختن، مورد تمسخر قرار دادن

poke fun at

poke fun at sb

poke holes

poke in

poke into

poke one

<hr> معنی : فضولی کردن

poke one's nose

<hr> (درباره ی چیز) کنجکاوی بیجا به خرج دادن، فضولی کردن

(درباره ی چیز) کنجکاوی بیجا به خرج دادن، فضولی کردن

poke one's nose into

poke out

poke the bear

poke the nose into someone's business

poke through

poke your nose in something

pokemon

<hr> معنی : سیخ، سیخونک، بازی پوکر، سیخ بخاری، سیخ زن <hr> معانی دیگر : (قمار با ورق) پوکر، میله (که با آن آتش شومینه و غیره را هم می زنند)، استام، سی&nbsp; بخاری، سی&nbsp; زن

معنی : سیخ، سیخونک، بازی پوکر، سیخ بخاری، سیخ زن معانی دیگر : (قمار با ورق) پوکر، میله (که با آن آتش شومینه و غیره را هم می زنند)، استام، سی بخاری، سی زن

poker

<hr> دارای قیافه ی عاری از بیان (مثل قیافه ی کسی که پوکر بازی می کند)، چهره ی بی حالت، خشک، pokerfaced چهره خشک وبیحالت، قیافه گرفته وخشک، بیعلاقه، نچسب

دارای قیافه ی عاری از بیان (مثل قیافه ی کسی که پوکر بازی می کند)، چهره ی بی حالت، خشک، pokerfaced چهره خشک وبیحالت، قیافه گرفته وخشک، بیعلاقه، نچسب

poker face

poker faced

poker player

pokes a giant hole

poket

poking

poking about

poking around

poking nose on someone

poking oneself

pol over

polacrilex

<hr> معنی : لهستان <hr> معانی دیگر : کشور لهستان (میان آلمان و روسیه - پایتخت: ورشو - 1312683 کیلومتر مربع)، خوک لهستانی (سیاه رنگ با خال های سفید بر دست و پا و دم و پوزه)

معنی : لهستان معانی دیگر : کشور لهستان (میان آلمان و روسیه - پایتخت: ورشو - 1312683 کیلومتر مربع)، خوک لهستانی (سیاه رنگ با خال های سفید بر دست و پا و دم و پوزه)

poland

<hr> معنی : متضاد، متقارن، متقابل، قطبی، وابسته به قطب شمال و جنوب <hr> معانی دیگر : وابسته به قطب شمال یا جنوب، شمالگانی، جنوبگانی، سرالی، (نهاد یا جهت و غیره) متضاد، (کاملا) مخالف، اساسی، مرکزی، محوری، کیانی، کویانی، مهم، سرنوشت ساز، وابسته به دیرک یا تیر چوبی (و غیره)، دارای قطبش یا قطبیت، قطبشی، دارای قطب مغناطیسی یا الکتریکی

معنی : متضاد، متقارن، متقابل، قطبی، وابسته به قطب شمال و جنوب معانی دیگر : وابسته به قطب شمال یا جنوب، شمالگانی، جنوبگانی، سرالی، (نهاد یا جهت و غیره) متضاد، (کاملا) مخالف، اساسی، مرکزی، محوری، کیانی، کویانی، مهم، سرنوشت ساز، وابسته به دیرک یا تیر چوبی (و غیره)، دارای قطبش یا قطبیت، قطبشی، دارای قطب

واژه های حرف "p" - پیشنهاد کاربران