درز کردن

درز گرفتن

درزن

درزه

<hr> مترادف درزی : خیاط، دوزنده

مترادف درزی : خیاط، دوزنده

درزی

<hr> مترادف درس : آموزش، بحث، تعلیم، مشق، پند، عبرت <hr> برابر پارسی : آموزه، آموزش

مترادف درس : آموزش، بحث، تعلیم، مشق، پند، عبرت برابر پارسی : آموزه، آموزش

درس

درس خوانده

درسار

<hr> مترادف درست : راست، صحیح، استوار، تمام، کامل، تندرست، سالم، حق، حقیقی، صواب، واقع، امین، درستکار، صائب، موثق <hr> متضاد درست : خطا

مترادف درست : راست، صحیح، استوار، تمام، کامل، تندرست، سالم، حق، حقیقی، صواب، واقع، امین، درستکار، صائب، موثق متضاد درست : خطا

درست

<hr> مترادف درستکار : امانت دار، امین، ثقه، درست، درست کردار، صحیح العمل، فریور، موتمن، مصیب، معتمد، نیکوکار <hr> متضاد درستکار : دغل

مترادف درستکار : امانت دار، امین، ثقه، درست، درست کردار، صحیح العمل، فریور، موتمن، مصیب، معتمد، نیکوکار متضاد درستکار : دغل

درستکار

<hr> مترادف درستی : پاکی، حقیقت، صحت، صحت عمل، صدق، صواب <hr> متضاد درستی : نادرستی

مترادف درستی : پاکی، حقیقت، صحت، صحت عمل، صدق، صواب متضاد درستی : نادرستی

درستی

<hr> مترادف درشت : بدرام، خشن، زبر، زفتی، زمخت، سخت، سنگین، صلب، ضخیم، فربه، گنده، ناهموار، ناهنجار، هنگفت <hr> متضاد درشت : نرم، هموار

مترادف درشت : بدرام، خشن، زبر، زفتی، زمخت، سخت، سنگین، صلب، ضخیم، فربه، گنده، ناهموار، ناهنجار، هنگفت متضاد درشت : نرم، هموار

درشت

درشت خو

<hr> مترادف درشتی : پرخاش، جور، خشونت، ستم، عنف، تشدد، شدت، صلابت، زمختی، ضخامت، کلفتی، ناهمواری <hr> متضاد درشتی : نرمی، همواری

مترادف درشتی : پرخاش، جور، خشونت، ستم، عنف، تشدد، شدت، صلابت، زمختی، ضخامت، کلفتی، ناهمواری متضاد درشتی : نرمی، همواری

درشتی

<hr> مترادف درشکه : ارابه، دلیجان، کالسکه، گاری <hr> برابر پارسی : گردونه

مترادف درشکه : ارابه، دلیجان، کالسکه، گاری برابر پارسی : گردونه

درشکه

<hr> مترادف درشکه چی : ارابه ران، درشکه ران، کالسکه ران، کالسکه چی، گاریچی <hr> برابر پارسی : گردونه دار

مترادف درشکه چی : ارابه ران، درشکه ران، کالسکه ران، کالسکه چی، گاریچی برابر پارسی : گردونه دار

درشکه چی

<hr> مترادف درع : جامه جنگی، زره

مترادف درع : جامه جنگی، زره

درع

درغم

درغوش

<hr> مترادف درفش : بیرق، پرچم، رایت، علم، لوا، فوطه، دروش

مترادف درفش : بیرق، پرچم، رایت، علم، لوا، فوطه، دروش

درفش

درفشان

درفشی

درفشیدن

درفنجک

درقه

درلک

<hr> مترادف درم : درهم، دینار، ریال <hr> برابر پارسی : درهم | ( دِرم ) درم، درهم

مترادف درم : درهم، دینار، ریال برابر پارسی : درهم | ( دِرم ) درم، درهم

درم

درم گزین

<hr> مترادف درمان : تداوی، چاره، درمان، دوا، شفا، علاج، مداوا، معالجه

مترادف درمان : تداوی، چاره، درمان، دوا، شفا، علاج، مداوا، معالجه

درمان

درماندن

<hr> مترادف درمانده : بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده

مترادف درمانده : بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده

درمانده

<hr> مترادف درماندگی : تنگدستی، فقر، استیصال، بیچارگی، عجز، خستگی، فرسودگی، ناتوانی

مترادف درماندگی : تنگدستی، فقر، استیصال، بیچارگی، عجز، خستگی، فرسودگی، ناتوانی

درماندگی

<hr> مترادف درمانگاه : بیمارستان، دارالشفاء، مریض خانه

مترادف درمانگاه : بیمارستان، دارالشفاء، مریض خانه

درمانگاه

درمسنگ

درمل

درمنه

درن

<hr> برابر پارسی : پرنده

درنا

<hr> مترادف درنده : دد، سبع، وحشی

مترادف درنده : دد، سبع، وحشی

درنده

درنفس

<hr> مترادف درنوردیدن : پیمودن، طی کردن، گذشتن، انطواء، تا کردن، درهم پیچیدن

مترادف درنوردیدن : پیمودن، طی کردن، گذشتن، انطواء، تا کردن، درهم پیچیدن

درنوردیدن

درنوشتن

<hr> مترادف درنگ : ایست، توقف، سکون، مکث، وقفه، فرصت، مهلت، تأمل، تأنی، تأخیر، دیرکرد، مطال

مترادف درنگ : ایست، توقف، سکون، مکث، وقفه، فرصت، مهلت، تأمل، تأنی، تأخیر، دیرکرد، مطال

درنگ

درنگ کردن

درنگی

درنگیدن

<hr> مترادف دره : تنگ، دروا

دره

<hr> مترادف درهم : آشفته، آمیخته، برهم، بی نظم، پریشان، پیچیده، ژولیده، قاطی، قاطی پاطی، مختلط، مختل، مخلوط، مغشوش، ممزوج، برزخ | درم، دینار

مترادف درهم : آشفته، آمیخته، برهم، بی نظم، پریشان، پیچیده، ژولیده، قاطی، قاطی پاطی، مختلط، مختل، مخلوط، مغشوش، ممزوج، برزخ | درم، دینار

واژه های حرف "د" - فرهنگ معین