<hr> مترادف فریبنده : اغفالگر، اغواگر، دسیسه باز، دورو، ریاکار، سالوس، ظاهرنما، فریبکار، گول زن، ماکر، محیل، مزور، مکار، نیرنگ باز، جاذب، جذاب، فریب آمیز، افسونگر، جادوگر، دلربا، دلفریب، شیوا، شیوه گر، فتنه گر، فریبا، فریفتار

مترادف فریبنده : اغفالگر، اغواگر، دسیسه باز، دورو، ریاکار، سالوس، ظاهرنما، فریبکار، گول زن، ماکر، محیل، مزور، مکار، نیرنگ باز، جاذب، جذاب، فریب آمیز، افسونگر، جادوگر، دلربا، دلفریب، شیوا، شیوه گر، فتنه گر، فریبا، فریفتار

فریبنده

<hr> مترادف فریبکار : حیله گر، فریبنده، محیل، مخادع، مکار | شیاد، شارلاتان، غدار، گول زن، محیل، مخادع، مکار، نیرنگ باز

مترادف فریبکار : حیله گر، فریبنده، محیل، مخادع، مکار | شیاد، شارلاتان، غدار، گول زن، محیل، مخادع، مکار، نیرنگ باز

فریبکار

فریبگاه

فریبی

فریبیدن

<hr> مترادف فرید : بی مانند، بی همتا، تک، تنها، واحد، وحید، یگانه <hr> برابر پارسی : یکتا، یگانه، بی مانند

مترادف فرید : بی مانند، بی همتا، تک، تنها، واحد، وحید، یگانه برابر پارسی : یکتا، یگانه، بی مانند

فرید

فریده

فریرون

فریز

فریزر

فریس

فریسه

فریسیموس

فریش

فریشته

فریضت

<hr> مترادف فریضه : صلات، نماز، تکلیف، وظیفه، لازم، واجب <hr> برابر پارسی : فَریزه، بایسته، بایستگی

مترادف فریضه : صلات، نماز، تکلیف، وظیفه، لازم، واجب برابر پارسی : فَریزه، بایسته، بایستگی

فریضه

فریفتار

فریفتاری

<hr> مترادف فریفتن : فریب دادن، گول زدن، مخاتلت

مترادف فریفتن : فریب دادن، گول زدن، مخاتلت

فریفتن

<hr> مترادف فریفته : دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته، غاوی، مجذوب، مفتون، وامق، فریب خورده، گول خورده

مترادف فریفته : دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته، غاوی، مجذوب، مفتون، وامق، فریب خورده، گول خورده

فریفته

فریفتگار

<hr> مترادف فریق : جماعت، حزب، دسته، فرقه، گروه

مترادف فریق : جماعت، حزب، دسته، فرقه، گروه

فریق

فریقه

فریقین

فریم

فریه

فریه کردن

فریواندن

فریکاسه

فزا

فزار

فزاک

فزایش

فزاینده

فزاییدن

فزاییده

فزرت

فزرتی

<hr> مترادف فزع : بی تابی، جزع، فریاد، فغان، ناله، بیم، ترس، هراس

مترادف فزع : بی تابی، جزع، فریاد، فغان، ناله، بیم، ترس، هراس

فزع

فزه

فزودن

فزون

<hr> مترادف فزونی : افزایش، افزونی، برکت، بیشی، تزاید، فرط، مازاد، مزیت <hr> متضاد فزونی : کاستی

مترادف فزونی : افزایش، افزونی، برکت، بیشی، تزاید، فرط، مازاد، مزیت متضاد فزونی : کاستی

فزونی

فس فس

فس فس کردن

<hr> مترادف فساد : الواطی، بی عفتی، بی ناموسی، تبهکاری، عیاشی، فجور، فسق، هرزگی، بدی، تباهی، خدشه، خرابی، خلل، شرارت، عیب، نادرستی، ناشایست، آشوب، اغتشاش، بی نظمی، تفتین، خرابکاری، شر، شغب، شورش، فتنه، فتنه انگیزی، مفسده جویی، عفونت <hr> برابر پارسی : تباهی، پوسیدگی، تباه شدن، ویرانی

مترادف فساد : الواطی، بی عفتی، بی ناموسی، تبهکاری، عیاشی، فجور، فسق، هرزگی، بدی، تباهی، خدشه، خرابی، خلل، شرارت، عیب، نادرستی، ناشایست، آشوب، اغتشاش، بی نظمی، تفتین، خرابکاری، شر، شغب، شورش، فتنه، فتنه انگیزی، مفسده جویی، عفونت برابر پارسی : تباهی، پوسیدگی، تباه شدن، ویرانی

واژه های حرف "ف" - فرهنگ معین