محطه

محطور

محطوط

محطوطه

محظئب

محظار

محظرب

<hr> مترادف محظور : اشکال، تنگنا، دشواری، گیر، مانع، حرام، ممنوع، ناروا <hr> برابر پارسی : رودربایستی

مترادف محظور : اشکال، تنگنا، دشواری، گیر، مانع، حرام، ممنوع، ناروا برابر پارسی : رودربایستی

محظور

محظورات

<hr> مترادف محظوظ : بختیار، برخوردار، بهره مند، بهره ور، متمتع، مستفیض، خوشحال، شاد، مبتهج، مسرور، مشعوف، مفرح <hr> برابر پارسی : شاد، خرسند، بهره مند

مترادف محظوظ : بختیار، برخوردار، بهره مند، بهره ور، متمتع، مستفیض، خوشحال، شاد، مبتهج، مسرور، مشعوف، مفرح برابر پارسی : شاد، خرسند، بهره مند

محظوظ

محظی

محظیه

محف

محفار

محفد

محفر

محفره

محفس

محفض

محفظ

<hr> مترادف محفظه : جلد، صندوقچه، صندوق، قاب، لفافه <hr> برابر پارسی : اشکاف، دولاب، گنجه

مترادف محفظه : جلد، صندوقچه، صندوق، قاب، لفافه برابر پارسی : اشکاف، دولاب، گنجه

محفظه

محفف

<hr> مترادف محفل : انجمن، پاتوق، جرگه، جمع، حلقه، کانون، لنگر، مجلس، مجمع، مرکز <hr> برابر پارسی : انجمن، خانگاه، دیدارگاه

مترادف محفل : انجمن، پاتوق، جرگه، جمع، حلقه، کانون، لنگر، مجلس، مجمع، مرکز برابر پارسی : انجمن، خانگاه، دیدارگاه

محفل

محفله

محفلی

محفن

محفه

محفه دار

محفه نشین

محفود

محفور

محفوره

محفوری

<hr> مترادف محفوظ : حفظ، درامان، محافظت شده، محروس، مصون <hr> برابر پارسی : درپناه، درزینهار، نگاهداشته

مترادف محفوظ : حفظ، درامان، محافظت شده، محروس، مصون برابر پارسی : درپناه، درزینهار، نگاهداشته

محفوظ

<hr> مترادف محفوظات : به خاطرمانده ها، به یادمانده ها، دانسته ها، معلومات

مترادف محفوظات : به خاطرمانده ها، به یادمانده ها، دانسته ها، معلومات

محفوظات

محفوظه

محفوظی

محفوظین

محفوف

محفوفون

<hr> مترادف محق : حقدار، ذی حق، صاحب حق، حق به جانب | محو، فنا، محو کردن، پاک کردن، درمحاق افتادن، کاستن، کاهیدن <hr> برابر پارسی : سزاوار، شایسته، هودهمند

مترادف محق : حقدار، ذی حق، صاحب حق، حق به جانب | محو، فنا، محو کردن، پاک کردن، درمحاق افتادن، کاستن، کاهیدن برابر پارسی : سزاوار، شایسته، هودهمند

محق

محقان

محقانه

محقب

محقد

<hr> مترادف محقر : پست، حقیر، خفیف، خوار، کوچک، کوتاه، ناچیز <hr> برابر پارسی : کوچک، خُرد، اندک، ناچیز

مترادف محقر : پست، حقیر، خفیف، خوار، کوچک، کوتاه، ناچیز برابر پارسی : کوچک، خُرد، اندک، ناچیز

واژه های حرف "م" - لغت نامه دهخدا