انگلیسی به انگلیسی

involuntary muscles

<hr> معنی : غامض، مبهم، بغرنج، پیچ دار، تودرتو <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) روگشته، تو پیچیده، درون پیچ، پیچیده، ظریف و مدغم، (ریاضی) گسترنده، خط مماسی، ان و لوت، غام­، پیچیده شدن، پیچدار شدن

معنی : غامض، مبهم، بغرنج، پیچ دار، تودرتو معانی دیگر : (زیست شناسی) روگشته، تو پیچیده، درون پیچ، پیچیده، ظریف و مدغم، (ریاضی) گسترنده، خط مماسی، ان و لوت، غام­، پیچیده شدن، پیچدار شدن

involute

involuted

<hr> معنی : پیچ، قوهیابی، عود چیزی، توان یابی، پیچدارکردن عبارت <hr> معانی دیگر : گرفتاری، درگیری، (کالبدشناسی) روگشتگی، تو پیچیدگی، (ریاضی) برگشت، تضامن، انولوسیون، (دستور زبان) پیچیدگی (به ویژه پیچیدگی ساختمان جمله در اثر آمدن یک عبارت میان مبتدا و خبر)، عود مر­، پیچیدن، بدیع پیچدارکردن عبارت

معنی : پیچ، قوهیابی، عود چیزی، توان یابی، پیچدارکردن عبارت معانی دیگر : گرفتاری، درگیری، (کالبدشناسی) روگشتگی، تو پیچیدگی، (ریاضی) برگشت، تضامن، انولوسیون، (دستور زبان) پیچیدگی (به ویژه پیچیدگی ساختمان جمله در اثر آمدن یک عبارت میان مبتدا و خبر)، عود مر­، پیچیدن، بدیع پیچدارکردن عبارت

involution

involutional

<hr> معنی : وارد کردن، گیر انداختن، پیچیدن، گرفتار کردن، مستلزم بودن، گرفتار شدن، پیچیدهشدن، در گیر کردن یا شدن <hr> معانی دیگر : (در اصل) درپیچیدن، فرا گرفتن، دربرگرفتن، پیچیده کردن، (درهم) گوراندن، درهم بافتن، بغرنج کردن، دست اندرکار کردن، مشغول کردن، درگیر شدن یا کردن، دچار کردن، دربرداشتن، با خود داشتن، شامل بودن، مربوط بودن به، وابسته بودن به، بستگی داشتن به، سر و کار داشتن، (مهجور) پیچاندن، مارپیچ کردن

معنی : وارد کردن، گیر انداختن، پیچیدن، گرفتار کردن، مستلزم بودن، گرفتار شدن، پیچیدهشدن، در گیر کردن یا شدن معانی دیگر : (در اصل) درپیچیدن، فرا گرفتن، دربرگرفتن، پیچیده کردن، (درهم) گوراندن، درهم بافتن، بغرنج کردن، دست اندرکار کردن، مشغول کردن، درگیر شدن یا کردن، دچار کردن، دربرداشتن، با خود داشتن، ش

involve

<hr> معنی : پیچیده، گرفتار، مبهم، بغرنج، در گیر، مورد بحی <hr> معانی دیگر : غامض، مدغم، پیچ در پیچ، دچار، دست اندرکار، مورد بحک

معنی : پیچیده، گرفتار، مبهم، بغرنج، در گیر، مورد بحی معانی دیگر : غامض، مدغم، پیچ در پیچ، دچار، دست اندرکار، مورد بحک

involved

involved in

involved in criminal activities

<hr> معنی : گرفتاری، درگیری <hr> معانی دیگر : درگیری، گرفتاری

معنی : گرفتاری، درگیری معانی دیگر : درگیری، گرفتاری

involvement

<hr> معنی : اسیب ناپذیری <hr> معانی دیگر : اسیب ناپذیری

معنی : اسیب ناپذیری معانی دیگر : اسیب ناپذیری

invulnerability

<hr> معنی : شکست ناپذیر، رویین تن، محفوظ از خطر، زخم ناپذیر، اسیب ناپذیر <hr> معانی دیگر : آسیب ناپذیر، گزند ناپذیر، زخمی نشدنی، مصون، خدشه ناپذیر

معنی : شکست ناپذیر، رویین تن، محفوظ از خطر، زخم ناپذیر، اسیب ناپذیر معانی دیگر : آسیب ناپذیر، گزند ناپذیر، زخمی نشدنی، مصون، خدشه ناپذیر

invulnerable

<hr> بطور زخم ناپذیر، چنانکه زخم برندارد، بطور شکست ناپذیر

بطور زخم ناپذیر، چنانکه زخم برندارد، بطور شکست ناپذیر

invulnerably

<hr> معنی : داخل رونده، ذاتی، داخلی، باطنی، دین دار، درونی، معنوی، تویی، درون <hr> معانی دیگر : در داخل، در درون (رجوع شود به: internal)، درون سوی، به طرف داخل، سرشتی، اندرونی، نزدیک (به کسی)، صمیمی، یکدل، درون بین، در خویش نگر(انه)، گوشه گیر، کم حرف، (جمع) امعا و احشا، اندرونه، دل و روده، پرهیزکار، رام <hr> inward(s) سوى درون، بطرف داخل

معنی : داخل رونده، ذاتی، داخلی، باطنی، دین دار، درونی، معنوی، تویی، درون معانی دیگر : در داخل، در درون (رجوع شود به: internal)، درون سوی، به طرف داخل، سرشتی، اندرونی، نزدیک (به کسی)، صمیمی، یکدل، درون بین، در خویش نگر(انه)، گوشه گیر، کم حرف، (جمع) امعا و احشا، اندرونه، دل و روده، پرهیزکار، رام inwar

inward

inward looking

<hr> از درون، در درون، به سوی درون، درونا، باطنا، از ته دل، ازتو، روحا، درست، کاملا

از درون، در درون، به سوی درون، درونا، باطنا، از ته دل، ازتو، روحا، درست، کاملا

inwardly

<hr> باطن، سرشت، معنویت، ژرف اندیشی، بینش، عمق تفکر، (با: with) آشنایی کامل

باطن، سرشت، معنویت، ژرف اندیشی، بینش، عمق تفکر، (با: with) آشنایی کامل

inwardness

<hr> به سوی درون، به طرف داخل، درون سوی

به سوی درون، به طرف داخل، درون سوی

inwards

<hr> معنی : در هم بافتن، با هم بافتن، درهم متقاطع کردن <hr> معانی دیگر : (در درون چیزی) بافتن، درون بافت کردن، enweave باهم بافتن

معنی : در هم بافتن، با هم بافتن، درهم متقاطع کردن معانی دیگر : (در درون چیزی) بافتن، درون بافت کردن، enweave باهم بافتن

inweave

inwrap

<hr> معنی : گل دار، جبلی، از تو کار کرده، نقشه دار <hr> معانی دیگر : (طرح و نقش) درون باف شده، بافته شده در پارچه، (قدیمی) دارای آذین هایی که در بطن هستند (و بر سطح نقاشی و غیره نشده اند)، مخمر، مصور

معنی : گل دار، جبلی، از تو کار کرده، نقشه دار معانی دیگر : (طرح و نقش) درون باف شده، بافته شده در پارچه، (قدیمی) دارای آذین هایی که در بطن هستند (و بر سطح نقاشی و غیره نشده اند)، مخمر، مصور

inwrought

<hr> (شیمی)، ید زدن به، در معرض ید قرار دادن

(شیمی)، ید زدن به، در معرض ید قرار دادن

iodate

<hr> (شیمی) وابسته به ید، یدی

(شیمی) وابسته به ید، یدی

iodic

<hr> (شیمی) یدید (ترکیب ید با عامل دیگر)

(شیمی) یدید (ترکیب ید با عامل دیگر)

iodide

iodimetry

<hr> iodine ش، ید، عنصر شیمیایی که علامت ان i میباشد

iodine ش، ید، عنصر شیمیایی که علامت ان i میباشد

iodin

<hr> معنی : ید <hr> معانی دیگر : (شیمی) ید (عنصر غیرفلزی از خانواده ی هالوژن ها - شامل بلورهای خاکستری متمایل به سیاه که به صورت بخار بنفش در می آیند و به عنوان گندزدا کاربرد دارد - نشان آن: i، وزن اتمی: 126/9044، نقطه ی گداز: 1137c، نقطه ی جوش: 18435c)، عنصر شیمیایی که علامت ان i میباشد

معنی : ید معانی دیگر : (شیمی) ید (عنصر غیرفلزی از خانواده ی هالوژن ها - شامل بلورهای خاکستری متمایل به سیاه که به صورت بخار بنفش در می آیند و به عنوان گندزدا کاربرد دارد - نشان آن: i، وزن اتمی: 126/9044، نقطه ی گداز: 1137c، نقطه ی جوش: 18435c)، عنصر شیمیایی که علامت ان i میباشد

iodine

iodise

iodised

<hr> (پزشکی) یدزدگی (بیماری ناشی از مصرف بیش از حد ید)، مسمومیت با ید

(پزشکی) یدزدگی (بیماری ناشی از مصرف بیش از حد ید)، مسمومیت با ید

iodism

<hr> (پزشکی - عکاسی) ید زدن به، یدی کردن، یود تزریق کردن، یود زدن به

(پزشکی - عکاسی) ید زدن به، یدی کردن، یود تزریق کردن، یود زدن به

iodize

iodized

<hr> نمک طعام که ید سدیم یا ید پتاسیم به آن افزوده اند، نمک یددار

نمک طعام که ید سدیم یا ید پتاسیم به آن افزوده اند، نمک یددار

iodized salt

<hr> (داروسازی) یدو فرم (ترکیب زرد فام و بلورین ید به فرمول chi3 که گندزدا است)، یدوفرم، ترکیبی از ید که برای گندزدایی و مانند انها بکارمیبرند

(داروسازی) یدو فرم (ترکیب زرد فام و بلورین ید به فرمول chi3 که گندزدا است)، یدوفرم، ترکیبی از ید که برای گندزدایی و مانند انها بکارمیبرند

iodoform

<hr> (شیمی) ید سنجی، یدومتری

(شیمی) ید سنجی، یدومتری

iodometry

<hr> (زیست شناسی) یدوپسین (پروتئین رنگدانه ای به رنگ بنفش که در چشمان جاندارانی که رنگ را تشخیص می دهند یافت می شود)

(زیست شناسی) یدوپسین (پروتئین رنگدانه ای به رنگ بنفش که در چشمان جاندارانی که رنگ را تشخیص می دهند یافت می شود)

iodopsin

<hr> وابسته به یا دارای ید، یدی، یددار، یودی، دارای یود

وابسته به یا دارای ید، یدی، یددار، یودی، دارای یود

iodous

iomega

<hr> معنی : یون، ذره تبدیل شده به برق <hr> معانی دیگر : (فیزیک) یون، ذره تبدیل شده به برق <hr> ion _ پسوند:، عمل، حالت، وضع، - ی [retrospection]

معنی : یون، ذره تبدیل شده به برق معانی دیگر : (فیزیک) یون، ذره تبدیل شده به برق ion _ پسوند:، عمل، حالت، وضع، - ی [retrospection]

ion beam

<hr> (شیمی) دادگرفت یون، مبادله ی یون (که در پالایش آب و غیره کاربرد دارد)

(شیمی) دادگرفت یون، مبادله ی یون (که در پالایش آب و غیره کاربرد دارد)

ion exchange

<hr> معنی : یکنوع حروف سیاه چاپخانه، یونی <hr> معانی دیگر : (فیزیک) وابسته به یون، به شکل یون، وابسته به سرزمین ایونیا (در یونان باستان) و مردم آن، ایونیایی، وابسته به شاخه ای از زبان یونانی باستان که گویش آتیکا هم جزو آن بود، زبان ایونیایی، (معماری) سبک ایونیک (به ویژه ستون هایی که دارای شیار بوده و سرستون آن مثل شاخ قوچ پیچیده است)، وابسته به سبک نگارش و معانی بیان ایونیک (در یونانی و لاتین)، (شعر یونانی و لاتین) چهارگام شعری هر یک دارای چهار هجا که دوگام اول بلند و دو گام دوم کوتاه اند، شعر ایونیک، وابسته به یون الکتریکی، زبان قدیمی مردم ایونی یونان، سرستون ساخته شده بسبک ایونی یونان

معنی : یکنوع حروف سیاه چاپخانه، یونی معانی دیگر : (فیزیک) وابسته به یون، به شکل یون، وابسته به سرزمین ایونیا (در یونان باستان) و مردم آن، ایونیایی، وابسته به شاخه ای از زبان یونانی باستان که گویش آتیکا هم جزو آن بود، زبان ایونیایی، (معماری) سبک ایونیک (به ویژه ستون هایی که دارای شیار بوده و سرستون آ

واژه های حرف "i" - انگلیسی به انگلیسی