انگلیسی به فارسی

information gathering

information measure

information processing system

<hr> (کامپیوتر و مخابرات - دانش گرداوری و ذخیره و بازیابی اطلاعات) داده شناسی، آگهداشت شناسی، علم اطلاعات (information technology هم می گویند)

(کامپیوتر و مخابرات - دانش گرداوری و ذخیره و بازیابی اطلاعات) داده شناسی، آگهداشت شناسی، علم اطلاعات (information technology هم می گویند)

information science

information superhighway

information system

<hr> نظریه ی اطلاعات، نظریه ی آگهداشت ها، دیدمان آگهداشت ها

نظریه ی اطلاعات، نظریه ی آگهداشت ها، دیدمان آگهداشت ها

information theory

information warfare

<hr> اطلاعی، متضمن، اگاهی

informational

informational RNA

<hr> معنی : اموزنده، حاوی اطلاعات مفید، پر معنی و عمیق <hr> معانی دیگر : آموزنده، آگهساز، آگاهاننده، آگهگر (informatory هم می گویند)

معنی : اموزنده، حاوی اطلاعات مفید، پر معنی و عمیق معانی دیگر : آموزنده، آگهساز، آگاهاننده، آگهگر (informatory هم می گویند)

informative

informatively

informativeness

informatory

informatus

<hr> معنی : مطلع، مسبوق <hr> معانی دیگر : بااطلاع، آگاه، در جریان، باخبر، آگاهانه، مطلعانه، اگاه باخبر

معنی : مطلع، مسبوق معانی دیگر : بااطلاع، آگاه، در جریان، باخبر، آگاهانه، مطلعانه، اگاه باخبر

informed

informedly

<hr> معنی : مبلغ، جاسوس، کاراگاه، خبر رسان، خبر بر، خبر دهنده، خبرچین، سخن چین، اگاهگر <hr> معانی دیگر : آگاه ساز، مطلع کننده، مخبر

معنی : مبلغ، جاسوس، کاراگاه، خبر رسان، خبر بر، خبر دهنده، خبرچین، سخن چین، اگاهگر معانی دیگر : آگاه ساز، مطلع کننده، مخبر

informer

informer's privilege

informidable

informity

informs

infortitude

infortunate

infortunateness

infortunity

infotainment

<hr> پیشوند: زیر، مادون، فرو - [infrared]، پیشوندی بمعنی زیر و پایین و پست

پیشوند: زیر، مادون، فرو - [infrared]، پیشوندی بمعنی زیر و پایین و پست

infra

<hr> معنی : کسر شان، دون مقام، دون شان <hr> معانی دیگر : (لاتین - عامیانه) کسر شان

معنی : کسر شان، دون مقام، دون شان معانی دیگر : (لاتین - عامیانه) کسر شان

infra dig

infra-

infrabasal

infrabestial

infrabranchial

infracaudal

infracelestial

infracentral

infraclavicle

infraclusion

infraconscious

infracortical

infracostalis

infracotyloid

<hr> معنی : نقض کردن، شکستن، تخلف کردن <hr> معانی دیگر : (نادر) عهدشکنی کردن، قانون شکنی کردن، خرد کردن، نق­ کردن

معنی : نقض کردن، شکستن، تخلف کردن معانی دیگر : (نادر) عهدشکنی کردن، قانون شکنی کردن، خرد کردن، نق­ کردن

infract

infractible

infracting

<hr> معنی : شکستن، تخلف <hr> معانی دیگر : عدول، قانون شکنی، سرپیچی (از قانون یا مقررات)، بزه، نقش

معنی : شکستن، تخلف معانی دیگر : عدول، قانون شکنی، سرپیچی (از قانون یا مقررات)، بزه، نقش

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی