disinformer

disinforming

<hr> معنی : دو رو، بدون صراحت لهجه، بدون صمیمیت <hr> معانی دیگر : غیرصادقانه، غیرصمیمانه، پرشیله پیله، ریاکارانه

معنی : دو رو، بدون صراحت لهجه، بدون صمیمیت معانی دیگر : غیرصادقانه، غیرصمیمانه، پرشیله پیله، ریاکارانه

disingenuous

<hr> ازروی تزویر، باغل وغش

disingenuously

disinherited

disinhibit

disinhibited

disinhibited expression

disinhibited social engagement disorder

<hr> روانشناسى : بازدارى زدایى

روانشناسى : بازدارى زدایى

disinhibition

disintegrant

<hr> معنی : خرد کردن، فاسد شدن، از هم پاشیدن، فرو ریختن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن <hr> معانی دیگر : فروپاشیدن، تکه تکه شدن یا کردن، متلاشی کردن یا شدن، داغان کردن یا شدن، وارفتن، (در اثر فساد رادیواکتیو و یا واکنش اتمی) واپارچه شدن، واپاشیدن، متلاشی شدن یاکردن

معنی : خرد کردن، فاسد شدن، از هم پاشیدن، فرو ریختن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن معانی دیگر : فروپاشیدن، تکه تکه شدن یا کردن، متلاشی کردن یا شدن، داغان کردن یا شدن، وارفتن، (در اثر فساد رادیواکتیو و یا واکنش اتمی) واپارچه شدن، واپاشیدن، متلاشی شدن یاکردن

disintegrate

<hr> روانشناسى : از هم پاشیده

روانشناسى : از هم پاشیده

disintegrated

<hr> معنی : تجزیه، از هم باشیدگی <hr> معانی دیگر : از هم باشیدگی، تجزیه

معنی : تجزیه، از هم باشیدگی معانی دیگر : از هم باشیدگی، تجزیه

disintegration

disintegration test

disintegration time

disintegrative

<hr> معنی : سردی، بیعلاقه شدن، علاقه نداشتن، بیعلاقه کردن <hr> معانی دیگر : بی علاقگی، ذی علاقه نبودن، بی تفاوتی (disinterestedness هم می گویند)، بی غرضی، بی نظری، انصاف، برابرنگری، بی طرفی

معنی : سردی، بیعلاقه شدن، علاقه نداشتن، بیعلاقه کردن معانی دیگر : بی علاقگی، ذی علاقه نبودن، بی تفاوتی (disinterestedness هم می گویند)، بی غرضی، بی نظری، انصاف، برابرنگری، بی طرفی

disinterest

<hr> معنی : بی غرض، بی طرف، بی علاقه، بیغرضانه، بیطمع <hr> معانی دیگر : بی نظر، منصف، برابرنگر، عاری از نفع شخصی، بی تفاوت

معنی : بی غرض، بی طرف، بی علاقه، بیغرضانه، بیطمع معانی دیگر : بی نظر، منصف، برابرنگر، عاری از نفع شخصی، بی تفاوت

disinterested

disinterested in the abuser

disintermediate

<hr> (اقتصاد) درآوردن پول از حساب بانکی و سرمایه گذاری در اوراق قرضه و چیزهایی که بهره ی بالاتری می دهند

(اقتصاد) درآوردن پول از حساب بانکی و سرمایه گذاری در اوراق قرضه و چیزهایی که بهره ی بالاتری می دهند

disintermediation

disinvest

<hr> معنی : بی چیزی، اتلاف سرمایه، خرجدارایی <hr> معانی دیگر : (اقتصاد) سرمایه گذاری منفی، کاهش سرمایه گذاری، سرمایه برداری

معنی : بی چیزی، اتلاف سرمایه، خرجدارایی معانی دیگر : (اقتصاد) سرمایه گذاری منفی، کاهش سرمایه گذاری، سرمایه برداری

disinvestment

disiplinle

disirable

disired goals

<hr> معنی : بیربط ساختن <hr> معانی دیگر : جدا کردن، از هم گسیختن، وابندیدن، منفصل کردن، وضع از هم گسیخته، بی تکلیفی، متلاشی

معنی : بیربط ساختن معانی دیگر : جدا کردن، از هم گسیختن، وابندیدن، منفصل کردن، وضع از هم گسیخته، بی تکلیفی، متلاشی

disjoin

<hr> وضع از هم گسیخته، بیتکلیفی، جدا، منفصل، متلاشی، بیربط ساختن

وضع از هم گسیخته، بیتکلیفی، جدا، منفصل، متلاشی، بیربط ساختن

disjoined

<hr> معنی : متلاشی شدن <hr> معانی دیگر : از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم بند کردن، از هم گشودن، تکه تکه کردن، (مفصل ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن، (مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابجا شدن یا کردن، درهم و برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابسامان کردن، گسیختن، (مهجور) رجوع شود به: disjointed، ازبندسواکردن، بی ربط ساختن، پرت کردن، دررفتن

معنی : متلاشی شدن معانی دیگر : از هم گسستن، منفصل کردن، منفک کردن یا شدن، وابندیدن، ناهم بند کردن، از هم گشودن، تکه تکه کردن، (مفصل ها را) از هم جدا کردن، بند از بند گشودن، قطع عضو کردن، اندام بری کردن، (مفصل یا استخوان) از جا دررفتن، جابجا شدن یا کردن، درهم و برهم کردن، نامرتب کردن، واپیراستن، نابس

disjoint

disjoint union

<hr> معنی : متلاشی، بی ربط، مجزا، گسیخته، در رفته <hr> معانی دیگر : منفصل، منفک، وابندیده، (مفصل) در رفته، ناهم بند، از هم گشوده، جدا (شده)، گسسته، اندام بریده، اندام بری شده، تکه تکه شده، (سخن یا نوشته یا اندیشه و غیره) درهم و برهم، نامربوط، ناپیوسته

معنی : متلاشی، بی ربط، مجزا، گسیخته، در رفته معانی دیگر : منفصل، منفک، وابندیده، (مفصل) در رفته، ناهم بند، از هم گشوده، جدا (شده)، گسسته، اندام بریده، اندام بری شده، تکه تکه شده، (سخن یا نوشته یا اندیشه و غیره) درهم و برهم، نامربوط، ناپیوسته

disjointed

<hr> بیربطی، بی ترتیبی، عدم ارتباط، ازبندجداشدگی

بیربطی، بی ترتیبی، عدم ارتباط، ازبندجداشدگی

disjointedness

disjointness preserving map

<hr> معنی : جدا شده <hr> معانی دیگر : جدا (شده)، منفصل، مجزا، وابندیده، ناهم بند (در مقابل: conjunct)، (موسیقی) ناپیوسته، وجه تفکیک

معنی : جدا شده معانی دیگر : جدا (شده)، منفصل، مجزا، وابندیده، ناهم بند (در مقابل: conjunct)، (موسیقی) ناپیوسته، وجه تفکیک

disjunct

disjunct motion

<hr> معنی : جدایی، تفکیک، انفصال <hr> معانی دیگر : وابندیدگی، جداشدگی، انفکاک (disjuncture هم می گویند)

معنی : جدایی، تفکیک، انفصال معانی دیگر : وابندیدگی، جداشدگی، انفکاک (disjuncture هم می گویند)

disjunction

<hr> معنی : دارای دو شق مختلف، فاصل، جدا سازنده <hr> معانی دیگر : (دستور زبان) وابسته به حرف ربط جداساز (یا حرف ربط استثنا)، منفک کننده، جداساز، وابندگر، همگشا، (وابسته به جداشدگی یا انفکاک) جدا شده، وابندیده، همگشوده، گسسته، فصلی

معنی : دارای دو شق مختلف، فاصل، جدا سازنده معانی دیگر : (دستور زبان) وابسته به حرف ربط جداساز (یا حرف ربط استثنا)، منفک کننده، جداساز، وابندگر، همگشا، (وابسته به جداشدگی یا انفکاک) جدا شده، وابندیده، همگشوده، گسسته، فصلی

disjunctive

disjunctive normal form

disjunctive of propositions

disjunctive syllogism

disjunctives

disjuncture

<hr> معنی : دایره، قرص، دیسک، صفحه، گرده، صفحه ساختن <hr> معانی دیگر : گردک، (کالبدشناسی) دیسک، (گیاه شناسی) رجوع شود به: disk flower، میانگل، (کامپیوتر) دیسک (وسیله مغناطیسی برای ذخیره اطلاعات و برنامه ها)، رجوع شود به: disc

معنی : دایره، قرص، دیسک، صفحه، گرده، صفحه ساختن معانی دیگر : گردک، (کالبدشناسی) دیسک، (گیاه شناسی) رجوع شود به: disk flower، میانگل، (کامپیوتر) دیسک (وسیله مغناطیسی برای ذخیره اطلاعات و برنامه ها)، رجوع شود به: disc

واژه های حرف "d" - پیشنهاد کاربران