hit the ground

hit the ground running

hit the gym

<hr> (خودمانی) به بستر رفتن، به رختخواب رفتن

(خودمانی) به بستر رفتن، به رختخواب رفتن

hit the hay

hit the head

<hr> 1- سرمقاله ی روزنامه ها را بخود اختصاص دادن 2- ورد زبان ها شدن، موضوع داغ روز شدن

1- سرمقاله ی روزنامه ها را بخود اختصاص دادن 2- ورد زبان ها شدن، موضوع داغ روز شدن

hit the headlines

hit the hey

hit the highest notes

<hr> 1- (همه ی پول های انباشته شده را) بردن 2- بسیار موفق شدن، بالاترین جایزه (و غیره) را به دست آوردن

1- (همه ی پول های انباشته شده را) بردن 2- بسیار موفق شدن، بالاترین جایزه (و غیره) را به دست آوردن

hit the jackpot

hit the lights

hit the mall

<hr> 1- به هدف زدن 2- کامیاب شدن، موفق شدن 3- حق داشتن، محق بودن، درست درآمدن

1- به هدف زدن 2- کامیاب شدن، موفق شدن 3- حق داشتن، محق بودن، درست درآمدن

hit the mark

hit the market

hit the mother lode

<hr> (عمل یا سخن) به موقع و به جا انجام دادن، درست حق چیزی را ادا کردن، تیر را به نشان زدن

(عمل یا سخن) به موقع و به جا انجام دادن، درست حق چیزی را ادا کردن، تیر را به نشان زدن

hit the nail on the head

hit the nerve

hit the news

hit the panic button

hit the pillow

hit the pine

hit the road

<hr> (خودمانی) از جا دررفتن، (از شدت خشم) به خود پریدن

(خودمانی) از جا دررفتن، (از شدت خشم) به خود پریدن

hit the roof

hit the rush hour

<hr> (خودمانی) به رختخواب رفتن، به بستر رفتن

(خودمانی) به رختخواب رفتن، به بستر رفتن

hit the sack

hit the sauce

hit the scence

hit the shelves

hit the showers

hit the slopes

<hr> (عامیانه) نیاز مبرم یا خواسته ی شدیدی را اقناع کردن، برآوردن، به هدف خوردن

(عامیانه) نیاز مبرم یا خواسته ی شدیدی را اقناع کردن، برآوردن، به هدف خوردن

hit the spot

hit the stores

hit the streets

hit the town

hit the track

hit the wall

hit to kill

hit track

hit until

hit up

hit upon

hit with

hit you

hit your stride

hitachi

<hr> <b>معنی</b> : مانع، محظور، گیر، گرفتاری، پیچ وخمیدگی، تکان دادن، بستن، انداختن، هل دادن <hr> <b>معانی دیگر</b> : شلیدن، لنگان لنگان رفتن یا بردن، (با فشار یا تکان) لغزاندن، حرکت دادن، کشاندن، (به چیز دیگری) بستن، قلاب کردن یا شدن، گیر انداختن یا افتادن، وصل کردن یا شدن، مفتی سوار ماشین کسی شدن، (معمولا با : up) زناشویی کردن، زن و شوهر شدن، وصلت کردن، تکان، فشار، بالا کشی، لنگی، گیر کردگی، بند آمدگی، اشکال، گوریدگی، اتصال، بستگی (دو یا چند چیز بهم)، قلاب شدگی، وسیله اتصال یا بستن، (خودمانی) دوران (خدمت نظام یا زندان یا ماموریت)، آزگار، رجوع شود به: hitchhike، گره ای که آسان باز می شود، خفت، گره ی ملوانی، گره ی آویزان، بستن به درشکه وغیره

معنی : مانع، محظور، گیر، گرفتاری، پیچ وخمیدگی، تکان دادن، بستن، انداختن، هل دادن معانی دیگر : شلیدن، لنگان لنگان رفتن یا بردن، (با فشار یا تکان) لغزاندن، حرکت دادن، کشاندن، (به چیز دیگری) بستن، قلاب کردن یا شدن، گیر انداختن یا افتادن، وصل کردن یا شدن، مفتی سوار ماشین کسی شدن، (معمولا با : up) زناشوی

واژه های حرف "h" - پیشنهاد کاربران