سر بسنگ خوردن

سر بصحرا داده

سر بهوا

سر بودن

سر بکردن

سر بگریبان بردن

<hr> مترادف سر تابیدن : نافرمانی کردن، سرباز زدن، تمرد کردن، سر برتافتن

مترادف سر تابیدن : نافرمانی کردن، سرباز زدن، تمرد کردن، سر برتافتن

سر تابیدن

سر تافتن

سر تیغ

سر جفت کردن

سر جنباندن

سر جنبانیدن

سر خاریدن

سر خاک

سر خریدن

سر خود خوردن

سر خود گرفتن

<hr> مترادف سر خوردن : سریدن، لغزیدن، لیز خوردن | وازده شدن، دل زده شدن، ناامید شدن، دل سرد شدن، بی رغبت شدن

مترادف سر خوردن : سریدن، لغزیدن، لیز خوردن | وازده شدن، دل زده شدن، ناامید شدن، دل سرد شدن، بی رغبت شدن

سر خوردن

سر خویش گرفتن

سر دادن

سر داستان گشادن

سر داشتن

<hr> مترادف سر در اوردن : ( سر در آوردن ) پی بردن، دریافتن، درک کردن، وقوف یافتن، آگاه شدن، اطلاع حاصل کردن، واقف شدن، مطلع شدن، متوجه شدن، ملتفت شدن، فهمیدن، ظاهر شدن، پیدا شدن، بیرون آمدن، خارج شدن

مترادف سر در اوردن : ( سر در آوردن ) پی بردن، دریافتن، درک کردن، وقوف یافتن، آگاه شدن، اطلاع حاصل کردن، واقف شدن، مطلع شدن، متوجه شدن، ملتفت شدن، فهمیدن، ظاهر شدن، پیدا شدن، بیرون آمدن، خارج شدن

سر در اوردن

سر در شکم نهادن

سر در صحرا نهادن

سر در نشیب کردن

سر در کف

سر در کلاه کسی

سر در کلاه کسی نهادن

سر در کون کسی

سر در کون کسی گذاشتن

سر در گریبان کش

سر در گریبان کشیدن

سر در گلیم

سر درآوردن

سر درنیاوردن

سر دروا

سر درکشیدن

سر دزدیدن

سر دستار چیدن

<hr> مترادف سر دواندن : معطل کردن، مماطله کردن، امروز و فردا کردن، علاف کردن

مترادف سر دواندن : معطل کردن، مماطله کردن، امروز و فردا کردن، علاف کردن

واژه های حرف "س" - لغت نامه دهخدا