انگلیسی به انگلیسی

decemvirate

<hr> معنی : شایستگی، محجوبیت، نجابت، انطباق با مورد، پاک بینی <hr> معانی دیگر : مناسبت، ادب، بزرگواری، آبرومندی (رجوع شود به: decent)، (جمع) آداب و اصول، نزاکت و حسن سلوک، معرفت، (جمع) تسهیلات و نیازهای زندگی خوب، لطف، محبت

معنی : شایستگی، محجوبیت، نجابت، انطباق با مورد، پاک بینی معانی دیگر : مناسبت، ادب، بزرگواری، آبرومندی (رجوع شود به: decent)، (جمع) آداب و اصول، نزاکت و حسن سلوک، معرفت، (جمع) تسهیلات و نیازهای زندگی خوب، لطف، محبت

decency

<hr> دهه، ده سال، ده سال ده ساله

دهه، ده سال، ده سال ده ساله

decennary

decenniad

<hr> ده سال یکبار، (آنچه که ده سال طول کشد) ده ساله، دهساله، بمدت دهسال

ده سال یکبار، (آنچه که ده سال طول کشد) ده ساله، دهساله، بمدت دهسال

decennial

decennially

<hr> دوره ی دهساله، دهه، دهساله

دوره ی دهساله، دهه، دهساله

decennium

<hr> معنی : محجوب، پاک بین، نجیب، اراسته <hr> معانی دیگر : درخور، شایسته، مناسب، نجیبانه، نجابت آمیز، پاکنهاد، فرامایه، مودبانه، با معرفت، با نزاکت، به قاعده، آبرومند(انه)، محترمانه، با بزرگواری، خوب، معقولانه، (عامیانه) پوشیده، با حجاب، با عفت

معنی : محجوب، پاک بین، نجیب، اراسته معانی دیگر : درخور، شایسته، مناسب، نجیبانه، نجابت آمیز، پاکنهاد، فرامایه، مودبانه، با معرفت، با نزاکت، به قاعده، آبرومند(انه)، محترمانه، با بزرگواری، خوب، معقولانه، (عامیانه) پوشیده، با حجاب، با عفت

decent

decent language

decenter

<hr> بطورپاکیزه، بطوراراسته، باظرافت، محجوبانه

بطورپاکیزه، بطوراراسته، باظرافت، محجوبانه

decently

decentralisation

decentralise

decentralised

<hr> قانون ـ فقه : سیستم عدم تمرکز در اداره مملکت

قانون ـ فقه : سیستم عدم تمرکز در اداره مملکت

decentralism

decentralist

<hr> معنی : عدم تمرکز، غیر متمرکز سازی <hr> معانی دیگر : عدم تمرکز، غیر متمرکز سازی

معنی : عدم تمرکز، غیر متمرکز سازی معانی دیگر : عدم تمرکز، غیر متمرکز سازی

decentralization

<hr> معنی : غیر متمرکز کردن، عدم تمرکز دادن، حکومت محلی دادن به، از حالت تغلیظ خارج کردن <hr> معانی دیگر : تمرکز زدایی کردن، کانون زدایی کردن

معنی : غیر متمرکز کردن، عدم تمرکز دادن، حکومت محلی دادن به، از حالت تغلیظ خارج کردن معانی دیگر : تمرکز زدایی کردن، کانون زدایی کردن

decentralize

<hr> عدم تمرکز دادن، حکومت محلی دادن به غیر متمرکز کردن

عدم تمرکز دادن، حکومت محلی دادن به غیر متمرکز کردن

decentralized

decentralized computerization

decentre

<hr> معنی : فریب، فریب خوردگی، نیرنگ، تزویر، گول، فریبکاری، اغفال، حیله، شیادی، تقلب <hr> معانی دیگر : حقه بازی، گول خوردگی، فریفتگی، اغوا شدگی، آورند، خدعه، دوز و کلک، بدسگالی

معنی : فریب، فریب خوردگی، نیرنگ، تزویر، گول، فریبکاری، اغفال، حیله، شیادی، تقلب معانی دیگر : حقه بازی، گول خوردگی، فریفتگی، اغوا شدگی، آورند، خدعه، دوز و کلک، بدسگالی

deception

<hr> معنی : فریبنده، فریبا، فریب امیز، گمراه کننده، گول زننده <hr> معانی دیگر : نیرنگ آمیز، فریب آمیز، ریشخندآمیز، آب زیر کاه، لیوه، غلط انداز

معنی : فریبنده، فریبا، فریب امیز، گمراه کننده، گول زننده معانی دیگر : نیرنگ آمیز، فریب آمیز، ریشخندآمیز، آب زیر کاه، لیوه، غلط انداز

deceptive

deceptively

deceptiveness

<hr> مخ زدوده (انسان یا حیوانی که در اثر بیماری یا به خاطر تجربه ی علمی از مغز و فعالیت های آن محروم شده است)

مخ زدوده (انسان یا حیوانی که در اثر بیماری یا به خاطر تجربه ی علمی از مغز و فعالیت های آن محروم شده است)

decerebrate

<hr> روانشناسى : مخ بردارى

decerebration

decerebrise

decerebrize

decertification

<hr> گواهینامه (یا جواز یا تصدیق کسی) را ملغی کردن

گواهینامه (یا جواز یا تصدیق کسی) را ملغی کردن

decertify

dechloridation

<hr> پیشوند: یک دهم [decigram]

deci

<hr> معنی : دسیبل <hr> معانی دیگر : (صوت شناسی - الکترونیک) دسی بل (واحد شدت صوت)، واحدی که نسبت بین دو مقدار الکتریسیته یا صوت رابیان میکند، واحدی برای اندازه گیری شدت و ضعف صدا

معنی : دسیبل معانی دیگر : (صوت شناسی - الکترونیک) دسی بل (واحد شدت صوت)، واحدی که نسبت بین دو مقدار الکتریسیته یا صوت رابیان میکند، واحدی برای اندازه گیری شدت و ضعف صدا

decibel

decidable

<hr> معنی : حل کردن، قصد کردن، تصمیم گرفتن، فیصل دادن، فیصله کردن، مصمم شدن <hr> معانی دیگر : اراده کردن، برآن شدن، آهنگیدن، عزم کردن، داوری کردن، تعیین کردن، مشخص کردن، به نتیجه رسیدن، وا داشتن، باعث شدن

معنی : حل کردن، قصد کردن، تصمیم گرفتن، فیصل دادن، فیصله کردن، مصمم شدن معانی دیگر : اراده کردن، برآن شدن، آهنگیدن، عزم کردن، داوری کردن، تعیین کردن، مشخص کردن، به نتیجه رسیدن، وا داشتن، باعث شدن

decide

<hr> معنی : قطعی، مصمم <hr> معانی دیگر : واضح، آشکار، بی تردید، پر اراده، راسخ، معین، مشخص

معنی : قطعی، مصمم معانی دیگر : واضح، آشکار، بی تردید، پر اراده، راسخ، معین، مشخص

decided

decided advantage

decided not to

decidedly

decidedness

decider

<hr> امتیاز سرنوشت ساز، نزدیک به هدف ورزش : نزدیک به دروازه حریف

امتیاز سرنوشت ساز، نزدیک به هدف ورزش : نزدیک به دروازه حریف

deciding

deciding vote

<hr> (کالبد شناسی) دسیدوا، غشای فانی، پوشش ناپا (غشای مخاطی لزجی که در دوران آبستنی دیواره ی زهدان را می پوشاند)

(کالبد شناسی) دسیدوا، غشای فانی، پوشش ناپا (غشای مخاطی لزجی که در دوران آبستنی دیواره ی زهدان را می پوشاند)

واژه های حرف "d" - انگلیسی به انگلیسی