انگلیسی به فارسی

finises

<hr> معنی : خاتمه، پرداخت، پایان، فرجام، ختم، پرداخت رنگ وروغن، دست کاری تکمیلی، پرداخت کار، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن، پایان یافتن، تمام شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، تمام کردن، سپری شدن، موقوف کردن، بانتها رسیدن <hr> معانی دیگر : پایان دادن، به پایان رساندن، کامل کردن، تکمیل کردن، کاملا مصرف کردن، (چرم و پارچه و غیره) پرداخت کردن، صیقل سازی، براق سازی، جلا دار سازی، ماده ای که با آن پرداخت و جلاکاری می کنند، شکست، نابودی، تمامی کار، به پایان رسیدن، (مسابقه را) در مقام ... به پایان رساندن، - شدن، کمال، تمامیت، فرامایگی، فرگشتگی، معرفت، فرهیختگی، والایی، فرزانگی، کار کسی (یا چیزی) را تمام کردن، کشتن، نابود کردن، بیچاره کردن، بخش آخر

معنی : خاتمه، پرداخت، پایان، فرجام، ختم، پرداخت رنگ وروغن، دست کاری تکمیلی، پرداخت کار، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن، پایان یافتن، تمام شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، تمام کردن، سپری شدن، موقوف کردن، بانتها رسیدن معانی دیگر : پایان دادن، به پایان رساندن، کامل کردن، تک

finish

<hr> خط پایان مسابقه (مثلا مسابقه ی دو)

خط پایان مسابقه (مثلا مسابقه ی دو)

finish line

<hr> 1- تمام کردن، تکمیل کردن، 2- کشتن، نابود کردن

1- تمام کردن، تکمیل کردن، 2- کشتن، نابود کردن

finish off

finish out

<hr> 1- تمام کردن، به پایان رساندن، 2- تماما مصرف کردن، تا ته به کار بردن

1- تمام کردن، به پایان رساندن، 2- تماما مصرف کردن، تا ته به کار بردن

finish up

<hr> 1- تمام کردن، کامل کردن 2- قهر کردن با، قطع رابطه کردن با، کاری به کار کسی نداشتن

1- تمام کردن، کامل کردن 2- قهر کردن با، قطع رابطه کردن با، کاری به کار کسی نداشتن

finish with

finishable

<hr> معنی : سپری، متناهی <hr> معانی دیگر : فرزانه، با معرفت، فرهیخته، آموخته، والا، فراگشته، نابود، شکست خورده، کسی که کارش تمام است (یا کارش ساخته است)، پایان یافته، تمام (شده)، انجامیده، کامل (شده)، تکمیل (شده)، پرداخته، باکمال، مهذب

معنی : سپری، متناهی معانی دیگر : فرزانه، با معرفت، فرهیخته، آموخته، والا، فراگشته، نابود، شکست خورده، کسی که کارش تمام است (یا کارش ساخته است)، پایان یافته، تمام (شده)، انجامیده، کامل (شده)، تکمیل (شده)، پرداخته، باکمال، مهذب

finished

<hr> تمام کننده، کامل کننده، پرداخت کننده، ضربت اخر

تمام کننده، کامل کننده، پرداخت کننده، ضربت اخر

finisher

finishers

finishes

finishing coat

finishing line

finishing nail

<hr> (مدرسه ی دخترانه که علاوه بر دروس معمولی به آنان آداب زندگی و معاشرت و خانه داری می آموختند) مدرسه ی تکمیل ساز، مدرسه ی معرفت آموز، اموزشگاهی که زنان جوان رابرای دخول درجامعه اماده ومهذب میسار

(مدرسه ی دخترانه که علاوه بر دروس معمولی به آنان آداب زندگی و معاشرت و خانه داری می آموختند) مدرسه ی تکمیل ساز، مدرسه ی معرفت آموز، اموزشگاهی که زنان جوان رابرای دخول درجامعه اماده ومهذب میسار

finishing school

finishing touch

finisterre

finitary

<hr> معنی : محدود، فانی، مسندی <hr> معانی دیگر : متناهی، پایان دار، کرانمند، کران بسته، باکران، فرجام دار، (دستور زبان - فعل) صرف شدنی، صرف شده، خود ایستا، (ریاضی) با پایان

معنی : محدود، فانی، مسندی معانی دیگر : متناهی، پایان دار، کرانمند، کران بسته، باکران، فرجام دار، (دستور زبان - فعل) صرف شدنی، صرف شده، خود ایستا، (ریاضی) با پایان

finite

<hr> بطور محدود، بشکل فعل مسندى

بطور محدود، بشکل فعل مسندى

finitely

<hr> معنی : محدودیت، تناهی <hr> معانی دیگر : تناهی، محدودیت

معنی : محدودیت، تناهی معانی دیگر : تناهی، محدودیت

finiteness

finites

finitism

finitive

<hr> معنی : محدودیت، پایان پذیری <hr> معانی دیگر : محدود بودن، پایان داری، فانی بودن، فنا، با کرانی

معنی : محدودیت، پایان پذیری معانی دیگر : محدود بودن، پایان داری، فانی بودن، فنا، با کرانی

finitude

finitudes

finjan

<hr> معنی : خبرچین، اعتصاب شکن، جاسوسی کردن <hr> معانی دیگر : (امریکا- خودمانی) خبر چین، خبر کش، جاسوس، (کارگری که با رفتن سر کار اعتصاب همکاران خود را می شکند) اعتصاب شکن، آدم پست فطرت، آدم رذل، (خودمانی - با: on) جاسوسی کردن، لو دادن، اسرار همکاران و غیره را (به پلیس و غیره) گزارش دادن

معنی : خبرچین، اعتصاب شکن، جاسوسی کردن معانی دیگر : (امریکا- خودمانی) خبر چین، خبر کش، جاسوس، (کارگری که با رفتن سر کار اعتصاب همکاران خود را می شکند) اعتصاب شکن، آدم پست فطرت، آدم رذل، (خودمانی - با: on) جاسوسی کردن، لو دادن، اسرار همکاران و غیره را (به پلیس و غیره) گزارش دادن

fink

finked

finking

finland

<hr> اهل فینلاند ذرشمال غربی روسیه

اهل فینلاند ذرشمال غربی روسیه

finlander

finlandization

<hr> (مثل فنلاندی ها رفتار کردن چون آنان با دادن سرزمین و تعدیل سیاست خارجی خود با روسیه کنار آمدند و استقلال خود را حفظ کردند) فنلاند وار کردن

(مثل فنلاندی ها رفتار کردن چون آنان با دادن سرزمین و تعدیل سیاست خارجی خود با روسیه کنار آمدند و استقلال خود را حفظ کردند) فنلاند وار کردن

finlandize

finless

<hr> بال مانند، مانندپرماهى

بال مانند، مانندپرماهى

finlike

finmark

finmarks

<hr> معنی : فنلاندی، اهل کشور فنلاند <hr> معانی دیگر : مخفف: فنلاندی

معنی : فنلاندی، اهل کشور فنلاند معانی دیگر : مخفف: فنلاندی

finn

finnac

finnack

finnan

finnan haddie

finnan haddock

<hr> باله دار، دارای باله، پردار، بال دار

باله دار، دارای باله، پردار، بال دار

finned

<hr> بالی که مانند ماهی برپشت پردارد، بال پردار

بالی که مانند ماهی برپشت پردارد، بال پردار

واژه های حرف "f" - انگلیسی به فارسی