انگلیسی به فارسی

inguinodynia

inguinolabial

inguklimiut

<hr> معنی : فرو بردن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: engulf

معنی : فرو بردن معانی دیگر : رجوع شود به: engulf

ingulf

ingulfs

<hr> معنی : فرا گرفتن، بلعیدن، حریصانه قورت دادن، زیاد پر کردن <hr> معانی دیگر : با ولع خوردن، نواردن، اوباشتن، قورت دادن

معنی : فرا گرفتن، بلعیدن، حریصانه قورت دادن، زیاد پر کردن معانی دیگر : با ولع خوردن، نواردن، اوباشتن، قورت دادن

ingurgitate

ingurgitating

ingurgitation

ingush

<hr> معنی : ساکن شدن، مسکن گزیدن، منزل کردن، سکنی گرفتن در، بودباش گزیدن در، اباد کردن <hr> معانی دیگر : در زیستن، ساکن بودن در، سکونت گزیدن در، نشیمند بودن، زندگی کردن، (قدیمی) وجود داشتن در، موجود بودن در، باشیدن، ساکن شدن در

معنی : ساکن شدن، مسکن گزیدن، منزل کردن، سکنی گرفتن در، بودباش گزیدن در، اباد کردن معانی دیگر : در زیستن، ساکن بودن در، سکونت گزیدن در، نشیمند بودن، زندگی کردن، (قدیمی) وجود داشتن در، موجود بودن در، باشیدن، ساکن شدن در

inhabit

inhabitability

<hr> معنی : قابل سکنی <hr> معانی دیگر : قابل زندگی، در زیست پذیر مسکونی (habitable هم می گویند)، (مهجور) غیرقابل سکنی، در زیست ناپذیر

معنی : قابل سکنی معانی دیگر : قابل زندگی، در زیست پذیر مسکونی (habitable هم می گویند)، (مهجور) غیرقابل سکنی، در زیست ناپذیر

inhabitable

inhabitance

inhabitancies

<hr> معنی : سکنی، اشغال، تصرف، زیست، اقامت، حق سکنی <hr> معانی دیگر : سکونت، نشیمندی، در زیستی

معنی : سکنی، اشغال، تصرف، زیست، اقامت، حق سکنی معانی دیگر : سکونت، نشیمندی، در زیستی

inhabitancy

<hr> معنی : ساکن، اهل، زیست کننده در <hr> معانی دیگر : ساکن (سکنه)، اهل (اهالی)، درزیستگر، باشنده، نشیمند، مقیم

معنی : ساکن، اهل، زیست کننده در معانی دیگر : ساکن (سکنه)، اهل (اهالی)، درزیستگر، باشنده، نشیمند، مقیم

inhabitant

<hr> قانون ـ فقه : سکنه روانشناسى : ساکنان

قانون ـ فقه : سکنه روانشناسى : ساکنان

inhabitants

inhabitate

<hr> معنی : خانقاه <hr> معانی دیگر : نشیمندی، درزیستی، سکنی گزینی، سکونت، اقامت، خانه گیری، خانه گزینی

معنی : خانقاه معانی دیگر : نشیمندی، درزیستی، سکنی گزینی، سکونت، اقامت، خانه گیری، خانه گزینی

inhabitation

inhabitative

inhabitativeness

<hr> دارای سکنه، مسکونی، زیستگردار، اباد

دارای سکنه، مسکونی، زیستگردار، اباد

inhabited

inhabiter

inhabiting

inhabitiveness

inhabitress

inhabits

<hr> معنی : استنشاق کننده، فروبرنده، فروبردنی، بو کشنده <hr> معانی دیگر : (دارو و غیره) استنشاقی، در دمیدنی، بو کشیدنی، دردمشی، شهیقی

معنی : استنشاق کننده، فروبرنده، فروبردنی، بو کشنده معانی دیگر : (دارو و غیره) استنشاقی، در دمیدنی، بو کشیدنی، دردمشی، شهیقی

inhalant

inhalants

<hr> معنی : استنشاق، شهیق <hr> معانی دیگر : دردمیدن، در دمش

معنی : استنشاق، شهیق معانی دیگر : دردمیدن، در دمش

inhalation

inhalation anaesthetic

inhalation anesthesia

inhalation anthrax

inhalation general anesthetic

inhalations

<hr> دستگاه افشانگر داروی دردمیدنی (استنشاقی) افشانه ی تنفسی

دستگاه افشانگر داروی دردمیدنی (استنشاقی) افشانه ی تنفسی

inhalator

inhalators

<hr> معنی : استنشاق کردن، تنفس کردن، تو کشیدن، در ریه فرو بردن، بداخل کشیدن، استشمام کردن <hr> معانی دیگر : (هوا یا بخار یا هوای آغشته به دارو را به داخل ریه فرو بردن) استنشاق کردن، در دمیدن (در برابر: باز دمیدن exhale)، درون دمیدن، شهیق کردن، (دود سیگار و غیره) فرو دادن، (دود) قورت دادن

معنی : استنشاق کردن، تنفس کردن، تو کشیدن، در ریه فرو بردن، بداخل کشیدن، استشمام کردن معانی دیگر : (هوا یا بخار یا هوای آغشته به دارو را به داخل ریه فرو بردن) استنشاق کردن، در دمیدن (در برابر: باز دمیدن exhale)، درون دمیدن، شهیق کردن، (دود سیگار و غیره) فرو دادن، (دود) قورت دادن

inhale

inhaled

inhalement

<hr> شهیق کشنده، دردمنده، دردمشگر، افشانه ی دردمشی، استنشاق کننده، بو کشنده

شهیق کشنده، دردمنده، دردمشگر، افشانه ی دردمشی، استنشاق کننده، بو کشنده

inhaler

inhalers

inhales

inhaling

inhame

<hr> معنی : نا موزون، غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ <hr> معانی دیگر : ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، inharmonious م، بی اهنگ <hr> inharmonic(al) ناموزون

معنی : نا موزون، غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ معانی دیگر : ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، inharmonious م، بی اهنگ inharmonic(al) ناموزون

inharmonic

inharmonical

<hr> معنی : غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ <hr> معانی دیگر : ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، ناهماوا، inharmonic م

معنی : غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ معانی دیگر : ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، ناهماوا، inharmonic م

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی