انگلیسی به فارسی

instincts

institor

institorial

<hr> معنی : انجمن، بنیاد، فرمان، بنگاه، موسسه، بنداد، هیئت شورا، اصل قانونی، بنیاد نهادن، تاسیس کردن، برقرار کردن <hr> معانی دیگر : ایجاد کردن، (به ویژه اصلاحات و غیره) آغازکردن، بانی شدن، بنیان نهادن، پی افکندن، اقدام کردن به، در نهشت کردن، درنهشتن، اصل (اصول)، (جمع) مبادی، قانون پابرجا، رسم (رسوم) مورد قبول، نهاد، موسسه (به ویژه علمی و آموزشی)، انستیتو، جمعیت، مدرسه ی پیشه و هنر، مدرسه ی هنرهای زیبا، دانشکده ی فنی یا مهندسی، (به ویژه کشیش را) به کار گماردن، منصوب کردن، (جمع) خلاصه ی اصول قانونی، اصول و مبادی قضایی، دوره ی آموزشی کوتاه، سمینار، مقررات

معنی : انجمن، بنیاد، فرمان، بنگاه، موسسه، بنداد، هیئت شورا، اصل قانونی، بنیاد نهادن، تاسیس کردن، برقرار کردن معانی دیگر : ایجاد کردن، (به ویژه اصلاحات و غیره) آغازکردن، بانی شدن، بنیان نهادن، پی افکندن، اقدام کردن به، در نهشت کردن، درنهشتن، اصل (اصول)، (جمع) مبادی، قانون پابرجا، رسم (رسوم) مورد قبول

institute

instituted

instituter

instituters

institutes

<hr> معنی : نهاد، بنگاه، موسسه، تاسیس قضایی، اصل حقوقی، رسم معمول <hr> معانی دیگر : (اصلاحات و بررسی و غیره) ایجاد، پی افکنی، شروع، اقدام، بنیان گذاری، رسم، سنت، روش متداول، قانون مورد قبول همگان، دیرمانه، برمانه، درنهشت، عرف، موسسه (عام المنفعه یا آموزشی یا علمی یا مذهبی)، بنیاد، سازمان، ساختمان موسسه یا بنیاد (وغیره)

معنی : نهاد، بنگاه، موسسه، تاسیس قضایی، اصل حقوقی، رسم معمول معانی دیگر : (اصلاحات و بررسی و غیره) ایجاد، پی افکنی، شروع، اقدام، بنیان گذاری، رسم، سنت، روش متداول، قانون مورد قبول همگان، دیرمانه، برمانه، درنهشت، عرف، موسسه (عام المنفعه یا آموزشی یا علمی یا مذهبی)، بنیاد، سازمان، ساختمان موسسه یا بنی

institution

<hr> سازمانی، نهادی، درنهشتی، بنیادی، وابسته به موسسه (نه فرد)، بنگاهی، وابسته به مبادی یا اصول، دارای بنگاه های علمی یا خیراتی

سازمانی، نهادی، درنهشتی، بنیادی، وابسته به موسسه (نه فرد)، بنگاهی، وابسته به مبادی یا اصول، دارای بنگاه های علمی یا خیراتی

institutional

institutionalisation

institutionalise

institutionalised

institutionalising

<hr> (اعتقاد به اهمیت و سودمندی موسسات و نهادها) نهاد گرایی، نیک داری (فقیران و غیره) در سازمان های خیریه و تیمارگاه ها، سیاست ترویج امور خیریه و اصلاح بزهکاران از طرق اخلاقی و تادیبی نه از راه مجازات، سیاست خیریه واخلاقی، بنیاد گرایی

(اعتقاد به اهمیت و سودمندی موسسات و نهادها) نهاد گرایی، نیک داری (فقیران و غیره) در سازمان های خیریه و تیمارگاه ها، سیاست ترویج امور خیریه و اصلاح بزهکاران از طرق اخلاقی و تادیبی نه از راه مجازات، سیاست خیریه واخلاقی، بنیاد گرایی

institutionalism

institutionalist

institutionalists

institutionality

<hr> معنی : رسمی کردن، در بیمارستان بستری کردن، تبدیل به موسسه کردن، در موسسه یا بنگاه قرار دادن <hr> معانی دیگر : (به صورت رسم یا سنت درآوردن) مرسوم کردن، متداول کردن، تراداد کردن، برمانه کردن، به صورت عرف درآوردن، (برای تیمار یا نگهداری یا بازداشت به موسسه یا زندان و غیره سپردن) تیمارگاهی کردن، تیمارستانی کردن، زندانی کردن

معنی : رسمی کردن، در بیمارستان بستری کردن، تبدیل به موسسه کردن، در موسسه یا بنگاه قرار دادن معانی دیگر : (به صورت رسم یا سنت درآوردن) مرسوم کردن، متداول کردن، تراداد کردن، برمانه کردن، به صورت عرف درآوردن، (برای تیمار یا نگهداری یا بازداشت به موسسه یا زندان و غیره سپردن) تیمارگاهی کردن، تیمارستانی ک

institutionalize

institutionalizing

institutionally

institutionary

<hr> نهادها بازرگانى : سازمانها

نهادها بازرگانى : سازمانها

institutions

institutive

institutively

institutors

institutress

institutrix

instonement

instop

<hr> مخفف:، آموزگار، ابزار، مخفف: آموزگار مخفف: ابزار مخفف: ابزاری

مخفف:، آموزگار، ابزار، مخفف: آموزگار مخفف: ابزار مخفف: ابزاری

instr

instreaming

instrengthen

instroke

instrokes

<hr> معنی : راهنمایی کردن، تعلیم دادن، یاد دادن، اموختن به، اموزاندن <hr> معانی دیگر : آموزاندن، تدریس کردن، پرهیختن، اطلاع دادن، آگاهی دادن، رهنمود دادن، دستور دادن، فرمان دادن، تعلیم دادن به، یاد دادن به

معنی : راهنمایی کردن، تعلیم دادن، یاد دادن، اموختن به، اموزاندن معانی دیگر : آموزاندن، تدریس کردن، پرهیختن، اطلاع دادن، آگاهی دادن، رهنمود دادن، دستور دادن، فرمان دادن، تعلیم دادن به، یاد دادن به

instruct

instructed

instructedly

instructedness

<hr> معنی : دستور العمل، راهنمایی، فرمان، اموزش، سفارش <hr> معانی دیگر : آموزش، تعلیم، پرهیختن، تدریس، درس، آموزه، پند، دستور، رهنمود، (جمع) دستورات (مثلا روی شیشه ی دارو یا قوطی رنگ و غیره)، رهنمودها، آگهدادها

معنی : دستور العمل، راهنمایی، فرمان، اموزش، سفارش معانی دیگر : آموزش، تعلیم، پرهیختن، تدریس، درس، آموزه، پند، دستور، رهنمود، (جمع) دستورات (مثلا روی شیشه ی دارو یا قوطی رنگ و غیره)، رهنمودها، آگهدادها

instruction

instruction book

instruction execution

instructionary

instructions

<hr> معنی : یاد دهنده، اموزنده <hr> معانی دیگر : آموزنده، پرهیختگر

معنی : یاد دهنده، اموزنده معانی دیگر : آموزنده، پرهیختگر

instructive

<hr> چنانکه چیزی یاد دهد، بطور عبرت امیز

چنانکه چیزی یاد دهد، بطور عبرت امیز

instructively

<hr> تعلیم امیزی بودن، در برداشتن درس و عبرت

تعلیم امیزی بودن، در برداشتن درس و عبرت

instructiveness

<hr> معنی : یاد دهنده، معلم، اموزگار، اموزشیار <hr> معانی دیگر : آموزگار، پرهیختار، اموزنده

معنی : یاد دهنده، معلم، اموزگار، اموزشیار معانی دیگر : آموزگار، پرهیختار، اموزنده

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی