brain function

brain hijack

brain matters

brain numbing

brain stem

<hr> ذهن انگیزی کردن، (در مورد چند نفر) فکرهای خود را روی هم گذاشتن، (قدیمی) تشنجات مغزی و عصبی، آشفتگی های ناگهانی مغزی، فکر بکر، الهام ناگهانی، اندیشه ی ناگهانی و سازنده، طوفان مغزی، (امریکا) گردهمایی که در آن همه (بدون در نظر گرفتن ارشدیت یا نوبت) چاره ها و اندیشه های خود را ابراز می کنند، مشکل گشایی گروهی، اندیشه گشایی، تبادل اندیشه

ذهن انگیزی کردن، (در مورد چند نفر) فکرهای خود را روی هم گذاشتن، (قدیمی) تشنجات مغزی و عصبی، آشفتگی های ناگهانی مغزی، فکر بکر، الهام ناگهانی، اندیشه ی ناگهانی و سازنده، طوفان مغزی، (امریکا) گردهمایی که در آن همه (بدون در نظر گرفتن ارشدیت یا نوبت) چاره ها و اندیشه های خود را ابراز می کنند، مشکل گشایی 

brain storming

<hr> فرار مغزها (از کشور)، گروه اندیشمند (که به طور غیررسمی مورد مشورت قرار می گیرد)

فرار مغزها (از کشور)، گروه اندیشمند (که به طور غیررسمی مورد مشورت قرار می گیرد)

brain trust

<hr> گروه اندیشمند (که به طور غیررسمی مورد مشورت قرار می گیرد)، موج الکتریکی مغز (که عقربه ی مغزنگار را به حرکت در می آورد)

گروه اندیشمند (که به طور غیررسمی مورد مشورت قرار می گیرد)، موج الکتریکی مغز (که عقربه ی مغزنگار را به حرکت در می آورد)

brain wave

brain wawe

brain writing

brainatelier

<hr> رجوع شود به: brainpan، (عامیانه) محصول فکری (کسی)، اندیش زاد، زاییده افکار، تصوری، خیالی

رجوع شود به: brainpan، (عامیانه) محصول فکری (کسی)، اندیش زاد، زاییده افکار، تصوری، خیالی

brainchild

braindead

braindumping

brainfart

brainfuck

brainfunction

braing

brainiac

<hr> معنی : خشک مغز، بی مخ، بی مغز <hr> معانی دیگر : (عامیانه) محصول فکری (کسی)، اندیش زاد، بی کله، احمق، کودن

معنی : خشک مغز، بی مخ، بی مغز معانی دیگر : (عامیانه) محصول فکری (کسی)، اندیش زاد، بی کله، احمق، کودن

brainless

brainless lover

brainly

<hr> معنی : جمجمه، کاسه مغز <hr> معانی دیگر : بی مغز، بی کله، احمق، کودن، بی مخ، کاسه ی سر

معنی : جمجمه، کاسه مغز معانی دیگر : بی مغز، بی کله، احمق، کودن، بی مخ، کاسه ی سر

brainpan

<hr> کاسه ی سر، جمجمه، نیروی فکری، قدرت مغزی، خرد، قوه ادراک شخص خوش فکر وبا قریحه

کاسه ی سر، جمجمه، نیروی فکری، قدرت مغزی، خرد، قوه ادراک شخص خوش فکر وبا قریحه

brainpower

brains

brains chees

brainstem audiotory evoked potential

brainstem response audiometry

<hr> (قدیمی) بیمار روانی، دیوانه، وابسته به اختلال روانی، ذهن انگیزی کردن، (در مورد چند نفر) فکرهای خود را روی هم گذاشتن، (قدیمی) تشنجات مغزی و عصبی، آشفتگی های ناگهانی مغزی، فکر بکر، الهام ناگهانی، اندیشه ی ناگهانی و سازنده، طوفان مغزی، فکر بکر وناگهانی، اشفتگی فکری موقتی

(قدیمی) بیمار روانی، دیوانه، وابسته به اختلال روانی، ذهن انگیزی کردن، (در مورد چند نفر) فکرهای خود را روی هم گذاشتن، (قدیمی) تشنجات مغزی و عصبی، آشفتگی های ناگهانی مغزی، فکر بکر، الهام ناگهانی، اندیشه ی ناگهانی و سازنده، طوفان مغزی، فکر بکر وناگهانی، اشفتگی فکری موقتی

brainstorm

brainstorm solutions

brainstorming brainstorm

brainstorms

brainstroming

brainteaser

<hr> معنی : مغز شویی، اجبار شخص بقبول عقیده تازهای، تلقین عقاید و مسلک تازه ای، شستشوی مغزی دادن <hr> معانی دیگر : (امریکا) گردهمایی که در آن همه (بدون در نظر گرفتن ارشدیت یا نوبت) چاره ها و اندیشه های خود را ابراز می کنند، مشکل گشایی گروهی، (از راه تکرار و تلقین و آموزش) عقاید و افکار شخص را عوض کردن

معنی : مغز شویی، اجبار شخص بقبول عقیده تازهای، تلقین عقاید و مسلک تازه ای، شستشوی مغزی دادن معانی دیگر : (امریکا) گردهمایی که در آن همه (بدون در نظر گرفتن ارشدیت یا نوبت) چاره ها و اندیشه های خود را ابراز می کنند، مشکل گشایی گروهی، (از راه تکرار و تلقین و آموزش) عقاید و افکار شخص را عوض کردن

brainwash

<hr> تلقین عقاید و افکارسیاسی و مذهبی واجتماعی درشخص، مغز شویى روانشناسى : شستشوى مغزى

تلقین عقاید و افکارسیاسی و مذهبی واجتماعی درشخص، مغز شویى روانشناسى : شستشوى مغزى

brainwashing

brainwaves

brainwriting

<hr> معنی : بافکر، خوش فکر <hr> معانی دیگر : شستشوی مغزی دادن، (از راه تکرار و تلقین و آموزش) عقاید و افکار شخص را عوض کردن، (عامیانه) باهوش، با کله، زیرک

معنی : بافکر، خوش فکر معانی دیگر : شستشوی مغزی دادن، (از راه تکرار و تلقین و آموزش) عقاید و افکار شخص را عوض کردن، (عامیانه) باهوش، با کله، زیرک

brainy

brais

<hr> معنی : گرم کردن، با اتش ملایم پختن <hr> معانی دیگر : (خوراکپزی - گوشت یا سبزی را) اول در روغن کمی سرخ کردن و سپس با کمی آب جوشاندن

معنی : گرم کردن، با اتش ملایم پختن معانی دیگر : (خوراکپزی - گوشت یا سبزی را) اول در روغن کمی سرخ کردن و سپس با کمی آب جوشاندن

braise

braising

brak

<hr> معنی : بیشه، درختستان، ترمز، ترمز کردن <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) سرخس زبر (جنس pteris تیره ی polypodiaceae)، لگام، کندساز، وایستانک، وایستادن، وایستاندن، هرچیز مخل یا کند کننده، کند کردن، (زدن کنف و کتان) شانه، کلوخ شکن، چنگک کلوخ شکن، (مکانیک) دسته، اهرم، (فلزکاری) دستگاهی که با آن حاشیه ی ورق آهن را کج می کنند یا تو می گذارند، (مهجور) رجوع شود به: the rack، بته زار، جای پوشیده از بته و درختچه، (قدیمی) زمان گذشته ی فعل: break، عایق، مانع

معنی : بیشه، درختستان، ترمز، ترمز کردن معانی دیگر : (گیاه شناسی) سرخس زبر (جنس pteris تیره ی polypodiaceae)، لگام، کندساز، وایستانک، وایستادن، وایستاندن، هرچیز مخل یا کند کننده، کند کردن، (زدن کنف و کتان) شانه، کلوخ شکن، چنگک کلوخ شکن، (مکانیک) دسته، اهرم، (فلزکاری) دستگاهی که با آن حاشیه ی ورق آهن 

واژه های حرف "b" - پیشنهاد کاربران