<hr> معنی : مشتری، خورشید <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی روم) ژوپیتر، زاوش (خدای آسمان ها و تندر و ارشد دارگونه ها) (یونانی ها اورا zeus می نامیدند)، برجیس

معنی : مشتری، خورشید معانی دیگر : (اسطوره ی روم) ژوپیتر، زاوش (خدای آسمان ها و تندر و ارشد دارگونه ها) (یونانی ها اورا zeus می نامیدند)، برجیس

jupiter

<hr> معنی : دورهء زمین شناسی ژوراسیک <hr> معانی دیگر : جمع واژه ی: jus، دوران ژوراسیک و سنگ های آن، ژورا، جورا (نام یکی از کانتون های کشور سوئیس)، jural دوره ء زمین شناسی ژوراسیک

معنی : دورهء زمین شناسی ژوراسیک معانی دیگر : جمع واژه ی: jus، دوران ژوراسیک و سنگ های آن، ژورا، جورا (نام یکی از کانتون های کشور سوئیس)، jural دوره ء زمین شناسی ژوراسیک

jura

<hr> معنی : دورهء زمین شناسی ژوراسیک <hr> معانی دیگر : (زمین شناسی) ژوراسیک (وابسته به دومین بخش دوران میانه یا mesozoic که ویژگی آن فراوانی و چیرگی دایناسورها بود)، وابسته به کوههای arujد رمیان فرانسه وسویس

معنی : دورهء زمین شناسی ژوراسیک معانی دیگر : (زمین شناسی) ژوراسیک (وابسته به دومین بخش دوران میانه یا mesozoic که ویژگی آن فراوانی و چیرگی دایناسورها بود)، وابسته به کوههای arujد رمیان فرانسه وسویس

jurassic

<hr> معنی : رئیس شرداری <hr> معانی دیگر : (در برخی شهرهای فرانسه) کارمند شهرداری، دادرس، انگلیس گواهی امضاء و هویت امضاء کننده، رئیس شهرداری

معنی : رئیس شرداری معانی دیگر : (در برخی شهرهای فرانسه) کارمند شهرداری، دادرس، انگلیس گواهی امضاء و هویت امضاء کننده، رئیس شهرداری

jurat

<hr> معنی : شرعی، قانونی، حقوقی، قضایی، فقهی <hr> معانی دیگر : دادیکی (juridic هم می گویند)

معنی : شرعی، قانونی، حقوقی، قضایی، فقهی معانی دیگر : دادیکی (juridic هم می گویند)

juridical

<hr> معنی : فقیه، قانون دان، حقوق دان، مشاور حقوقی، مشاور قضایی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: jurist

معنی : فقیه، قانون دان، حقوق دان، مشاور حقوقی، مشاور قضایی معانی دیگر : رجوع شود به: jurist

jurisconsult

<hr> معنی : قلمرو قدرت، حوزهء قضایی <hr> معانی دیگر : حوزه ی قضایی، قلمرو دادگاه، صلاحیت قضایی یا حقوقی، حوزه ی اختیارات، دادرسی، دادوری، رسیدگی به امور قضایی، قضا، قضاوت، دادیک وری، اختیار، قدرت، اقتدار، دادگاه، محکمه ی قضایی، سازمان دادگاهی

معنی : قلمرو قدرت، حوزهء قضایی معانی دیگر : حوزه ی قضایی، قلمرو دادگاه، صلاحیت قضایی یا حقوقی، حوزه ی اختیارات، دادرسی، دادوری، رسیدگی به امور قضایی، قضا، قضاوت، دادیک وری، اختیار، قدرت، اقتدار، دادگاه، محکمه ی قضایی، سازمان دادگاهی

jurisdiction

<hr> معنی : فقه، حقوق الهی <hr> معانی دیگر : بخش یا شاخه ی به خصوصی از علم حقوق، علم حقوق، دادیک شناسی، حقوق شناسی

معنی : فقه، حقوق الهی معانی دیگر : بخش یا شاخه ی به خصوصی از علم حقوق، علم حقوق، دادیک شناسی، حقوق شناسی

jurisprudence

<hr> معنی : قانون دان، حقوق دان <hr> معانی دیگر : کارشناس حقوقی، کارشناس قضایی، دادیک شناس، دادیک دان، juristic قانون دان

معنی : قانون دان، حقوق دان معانی دیگر : کارشناس حقوقی، کارشناس قضایی، دادیک شناس، دادیک دان، juristic قانون دان

jurist

<hr> معنی : قانون دان، حقوقدان <hr> معانی دیگر : وابسته به حقوق دانان و حقوق شناسی، jurist قانون دان، حقوقدان <hr> juristic(al) قانونی، حقوقی، فقهی، وابسته به علم یاعالم قانون

معنی : قانون دان، حقوقدان معانی دیگر : وابسته به حقوق دانان و حقوق شناسی، jurist قانون دان، حقوقدان juristic(al) قانونی، حقوقی، فقهی، وابسته به علم یاعالم قانون

juristic

<hr> معنی : داور، عضو هیئت منصفه <hr> معانی دیگر : کسی که سوگند می خورد

معنی : داور، عضو هیئت منصفه معانی دیگر : کسی که سوگند می خورد

juror

<hr> معنی : هیئت منصفه، ژوری، داورگان <hr> معانی دیگر : هیئت منصفه ی دادگاه، دادوران، (در مسابقات و غیره) هیئت داوران، داوران، (کشتیرانی) موقتی، (کاربرد) اضطراری، ناگهگانی

معنی : هیئت منصفه، ژوری، داورگان معانی دیگر : هیئت منصفه ی دادگاه، دادوران، (در مسابقات و غیره) هیئت داوران، داوران، (کشتیرانی) موقتی، (کاربرد) اضطراری، ناگهگانی

jury

<hr> معنی : صیغهء امر، کلمهء امری <hr> معانی دیگر : (دستور زبان)، امری، وابسته به امر یا فرمان، فرمانی، حالت امری

معنی : صیغهء امر، کلمهء امری معانی دیگر : (دستور زبان)، امری، وابسته به امر یا فرمان، فرمانی، حالت امری

jussive

<hr> معنی : دادگر، باعدالت، باانصاف، مشروع، درست، مقتضی، بجا، منصف، بامروت، منصفانه، مستحق، بی طرف، فریور، عادل، اندکی پیش، الساعه، در همان دم، تنها، فقط، عینا <hr> معانی دیگر : دادورانه، عادلانه، دادبخشانه، دادمند، پارسا، درستکار، درخور، بادلیل، قانونی، به حق، معقول، منطقی، مناسب، جور، متناسب، موزون، راست، حقیقی، دقیق، بی کم و زیاد، مک، در شرف، درحال، الان، دقیقا، همین و بس، بس، با کمی اختلاف زمانی (یا وزنی و غیره)، قدری، کمی، کم و بیش، تقریبا، (عامیانه) واقعا، راستی، بسیار، خیلی، رجوع شود به: joust

معنی : دادگر، باعدالت، باانصاف، مشروع، درست، مقتضی، بجا، منصف، بامروت، منصفانه، مستحق، بی طرف، فریور، عادل، اندکی پیش، الساعه، در همان دم، تنها، فقط، عینا معانی دیگر : دادورانه، عادلانه، دادبخشانه، دادمند، پارسا، درستکار، درخور، بادلیل، قانونی، به حق، معقول، منطقی، مناسب، جور، متناسب، موزون، راست، ح

just

<hr> معنی : درستی، عدل، انصاف، عدالت، دادگستری، داد <hr> معانی دیگر : دادگری، دادوری، دادبخشی، بی طرفی، بی غرضی، بی نظری، صحت، حق داشتن، ذی حق بودن، حقانیت، سزا، جزا، پاداش، قاضی، دادرس، کادیک، رجوع شود به: justice of the peace

معنی : درستی، عدل، انصاف، عدالت، دادگستری، داد معانی دیگر : دادگری، دادوری، دادبخشی، بی طرفی، بی غرضی، بی نظری، صحت، حق داشتن، ذی حق بودن، حقانیت، سزا، جزا، پاداش، قاضی، دادرس، کادیک، رجوع شود به: justice of the peace

justice

<hr> معنی : امین صلح، قاضی صلحیه، دادرس دادگاه بخش <hr> معانی دیگر : (حقوق) امین صلح، رییس داده بخش

معنی : امین صلح، قاضی صلحیه، دادرس دادگاه بخش معانی دیگر : (حقوق) امین صلح، رییس داده بخش

justice of the peace

<hr> معنی : دادرس عالیرتبه، داور والامقام، مامور قضایی عالیرتبه <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: justiciary

معنی : دادرس عالیرتبه، داور والامقام، مامور قضایی عالیرتبه معانی دیگر : رجوع شود به: justiciary

justiciar

<hr> معنی : مجاز بودن، روایی، روا بودنی، جواز شرعی <hr> معانی دیگر : مجاز بودنی

معنی : مجاز بودن، روایی، روا بودنی، جواز شرعی معانی دیگر : مجاز بودنی

justifiability

<hr> معنی : قابل توجیه <hr> معانی دیگر : توجیه پذیر، موجه، بهانه بردار

معنی : قابل توجیه معانی دیگر : توجیه پذیر، موجه، بهانه بردار

justifiable

<hr> معنی : مدافعه، توجیه، دلیل اوری <hr> معانی دیگر : انگیزه نمایی، برهان نمایی، علت نمایی، آنچه که توجیه می کند، دلیل، فرنود، بهانه، حقانیت، مجوز

معنی : مدافعه، توجیه، دلیل اوری معانی دیگر : انگیزه نمایی، برهان نمایی، علت نمایی، آنچه که توجیه می کند، دلیل، فرنود، بهانه، حقانیت، مجوز

justification

<hr> معنی : توجیه کننده <hr> معانی دیگر : توجیه کننده

معنی : توجیه کننده معانی دیگر : توجیه کننده

justifier

<hr> معنی : تصدیق کردن، توجیه کردن، ذیحق دانستن، حق دادن <hr> معانی دیگر : موجه نشان دادن، بی تقصیر اعلام کردن یا نمایاندن، مبرا دانستن یا نمایاندن، بی گناه اعلام کردن، فرنود آوردن، ویچاردن، برهان آوردن، بهانه آوردن، دارای مجوز قانونی کردن، دلیل قانونی آوردن، حق دادن به

معنی : تصدیق کردن، توجیه کردن، ذیحق دانستن، حق دادن معانی دیگر : موجه نشان دادن، بی تقصیر اعلام کردن یا نمایاندن، مبرا دانستن یا نمایاندن، بی گناه اعلام کردن، فرنود آوردن، ویچاردن، برهان آوردن، بهانه آوردن، دارای مجوز قانونی کردن، دلیل قانونی آوردن، حق دادن به

justify

<hr> معنی : منصفانه، عادلانه <hr> معانی دیگر : دادورانه، دادگرانه، به درستی، حقا، انصافا، با استحقاق، بحق، درست، بدرستی

معنی : منصفانه، عادلانه معانی دیگر : دادورانه، دادگرانه، به درستی، حقا، انصافا، با استحقاق، بحق، درست، بدرستی

justly

<hr> معنی : برجستگی، پیش امدگی، پیش رفتگی، پیشرفتگی داشتن، پیش رفتن <hr> معانی دیگر : (معمولا با: out) برجستگی داشتن، بیرون زدن، ورقلمبیدن، برآمدگی داشتن، جلو رفتن بیشتر با outیا مانندان بکارمیرود

معنی : برجستگی، پیش امدگی، پیش رفتگی، پیشرفتگی داشتن، پیش رفتن معانی دیگر : (معمولا با: out) برجستگی داشتن، بیرون زدن، ورقلمبیدن، برآمدگی داشتن، جلو رفتن بیشتر با outیا مانندان بکارمیرود

<hr> معنی : جوت، چتایی، کنف هندی <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) کتان هندی، کنف هندی (corchorus capsularis و corchorus olitorius از خانواده ی linden)، (دانمارک کهن) جوت (عضو قبیله ی ژرمنی جوت که در jutland زیست می کردند و در قرن پنجم میلادی جنوب خاوری انگلیس را مورد تاخت و تاز و کوچ قرار دادند)، الیاف کنف که برای گونی بافی بکار میرود، با حرف بزرگ طایفه ای از مردم سفلای المان

معنی : جوت، چتایی، کنف هندی معانی دیگر : (گیاه شناسی) کتان هندی، کنف هندی (corchorus capsularis و corchorus olitorius از خانواده ی linden)، (دانمارک کهن) جوت (عضو قبیله ی ژرمنی جوت که در jutland زیست می کردند و در قرن پنجم میلادی جنوب خاوری انگلیس را مورد تاخت و تاز و کوچ قرار دادند)، الیاف کنف که ب

jute

<hr> معنی : حالت جوان شدن <hr> معانی دیگر : حالت جوان شدن

معنی : حالت جوان شدن معانی دیگر : حالت جوان شدن

juvenescence

<hr> معنی : نوجوان، خردسال، کودکانه، بچگانه، احمقانه، در خور جوانی، ویژه نو جوانان <hr> معانی دیگر : جوان، طفل، بچه، (زمین شناسی ـ در مورد گاز یا آب و غیره: خارج شونده از اعماق زمین برای اولین بار) نخستین (magmatic هم می گویند)، (گیاه شناسی ـ جانورشناسی: گیاه یا جانور جوانی که از نظر شکل و ویژگی های دیگر با نوع بالغ خود فرق دارد) نونهال، جوانچه، جوانی، وابسته به جوانی یا نوجوانی، نونهالانه، نونهالی، هنرپیشه ای که نقش نوجوانان را بازی می کند، (امریکا) کتاب برای نوجوانان، کتاب خردسالان، (اسبدوانی و اسب پروری) اسب مسابقه ای دوساله

معنی : نوجوان، خردسال، کودکانه، بچگانه، احمقانه، در خور جوانی، ویژه نو جوانان معانی دیگر : جوان، طفل، بچه، (زمین شناسی ـ در مورد گاز یا آب و غیره: خارج شونده از اعماق زمین برای اولین بار) نخستین (magmatic هم می گویند)، (گیاه شناسی ـ جانورشناسی: گیاه یا جانور جوانی که از نظر شکل و ویژگی های دیگر با ن

juvenile

<hr> معنی : پهلوی هم گذاشتن، پیش هم گذاشتن <hr> معانی دیگر : کنار هم گذاشتن، کنار به کنار قرار دادن

معنی : پهلوی هم گذاشتن، پیش هم گذاشتن معانی دیگر : کنار هم گذاشتن، کنار به کنار قرار دادن

juxtapose

<hr> معنی : مجاورت، پهلوی هم گذاری <hr> معانی دیگر : پهلوی هم گذاری، مجاورت

معنی : مجاورت، پهلوی هم گذاری معانی دیگر : پهلوی هم گذاری، مجاورت

واژه های حرف "j" - مترادف و متضاد