انگلیسی به انگلیسی

<hr> بطور میانه، بطور متوسط

بطور میانه، بطور متوسط

intermediately

intermediateness

<hr> معنی : میانجی گری، مداخله <hr> معانی دیگر : میانجی گری، مداخله

معنی : میانجی گری، مداخله معانی دیگر : میانجی گری، مداخله

intermediation

<hr> میانجى، واسطه، مصلح

intermediator

<hr> واسطه اى، اصلاحى، مصلحانه

واسطه اى، اصلاحى، مصلحانه

intermediatory

<hr> میانه گیر، میانجى، واسطه

میانه گیر، میانجى، واسطه

intermedium

intermembranous

intermenstrual

<hr> معنی : دفن، تدفین، بخاک سپاری، ایین تدفین <hr> معانی دیگر : به خاکسپاری، خاکسپاری

معنی : دفن، تدفین، بخاک سپاری، ایین تدفین معانی دیگر : به خاکسپاری، خاکسپاری

interment

intermestic

intermetallic

<hr> معنی : تنوع، حادثه عشقی، قطعه موسیقی کوتاه <hr> معانی دیگر : اینترمتزو، میان آیند، میان آهنگ (آهنگ کوتاهی که دو بخش موسیقی را همبسته می کند)، میانمایش (نمایش کوتاه و سبک که میان دو بخش تئاتر یا اپرا اجرا می شود)، فاصله، نمایش کوتاه در میان پرده های نمایش جدی

معنی : تنوع، حادثه عشقی، قطعه موسیقی کوتاه معانی دیگر : اینترمتزو، میان آیند، میان آهنگ (آهنگ کوتاهی که دو بخش موسیقی را همبسته می کند)، میانمایش (نمایش کوتاه و سبک که میان دو بخش تئاتر یا اپرا اجرا می شود)، فاصله، نمایش کوتاه در میان پرده های نمایش جدی

intermezzo

intermigration

<hr> معنی : پایان نا پذیر، تمام نشدنی، بسیار دراز <hr> معانی دیگر : بی پایان

معنی : پایان نا پذیر، تمام نشدنی، بسیار دراز معانی دیگر : بی پایان

interminable

<hr> پایان ناپذیری، درازی زیاد

پایان ناپذیری، درازی زیاد

interminableness

<hr> بطور پایان ناپذیر، چنانکه تمام نشود، بطور بسیار دراز

بطور پایان ناپذیر، چنانکه تمام نشود، بطور بسیار دراز

interminably

<hr> معنی : با هم امیختن، با هم مخلوط کردن، ممزوج کردن <hr> معانی دیگر : هم آمیز کردن، درآمیختن، مخلوط کردن، آمیختن

معنی : با هم امیختن، با هم مخلوط کردن، ممزوج کردن معانی دیگر : هم آمیز کردن، درآمیختن، مخلوط کردن، آمیختن

intermingle

intermingled

intermingled with

<hr> معنی : نوبهای، تنفس باد خور، غیر دائم <hr> معانی دیگر : (فاصله ی زمانی میان دو پرده ی نمایش یا دو مرحله ی کار و غیره) میان پرده، انتراکت، میان زمان، تنفس، وقفه، درنگ، درنگش، کار ایست، ایستش، تنفس بمعنی زنگ تنفس یا فاصله میان دو پرده نمایش باد خور، تنفس دار

معنی : نوبهای، تنفس باد خور، غیر دائم معانی دیگر : (فاصله ی زمانی میان دو پرده ی نمایش یا دو مرحله ی کار و غیره) میان پرده، انتراکت، میان زمان، تنفس، وقفه، درنگ، درنگش، کار ایست، ایستش، تنفس بمعنی زنگ تنفس یا فاصله میان دو پرده نمایش باد خور، تنفس دار

intermission

<hr> معنی : قطع کردن، گسیختن، موقتا تعطیل کردن، نوبت داشتن، نوبت شدن <hr> معانی دیگر : دارای وقفه کردن یا شدن، متناوب کردن یا شدن، ادواری کردن یا شدن، گاه ایستا کردن یا شدن، گاهوار کردن، پستامند کردن، پستادار کردن، متوقف کردن

معنی : قطع کردن، گسیختن، موقتا تعطیل کردن، نوبت داشتن، نوبت شدن معانی دیگر : دارای وقفه کردن یا شدن، متناوب کردن یا شدن، ادواری کردن یا شدن، گاه ایستا کردن یا شدن، گاهوار کردن، پستامند کردن، پستادار کردن، متوقف کردن

intermit

<hr> معنی : تناوب، نوبت، مکی، فاصله <hr> معانی دیگر : مکک

معنی : تناوب، نوبت، مکی، فاصله معانی دیگر : مکک

intermittence

intermittency

<hr> معنی : متناوب، نوبتی، نوبهای، قطع کننده، تنفس دار، نوبت دار <hr> معانی دیگر : ادواری، پستادار، پستامند، گاه ایستا، گاهوار

معنی : متناوب، نوبتی، نوبهای، قطع کننده، تنفس دار، نوبت دار معانی دیگر : ادواری، پستادار، پستامند، گاه ایستا، گاهوار

intermittent

<hr> (برق - جریان متناوب و یک سویه: با جریان متناوب یا دو سویه alternating current فرق دارد) جریان گاهوار، جریان متناوب

(برق - جریان متناوب و یک سویه: با جریان متناوب یا دو سویه alternating current فرق دارد) جریان گاهوار، جریان متناوب

intermittent current

<hr> (پزشکی) تب ادواری، تب گهگیر، تب پستامند، تب متناوب، تب نوبه

(پزشکی) تب ادواری، تب گهگیر، تب پستامند، تب متناوب، تب نوبه

intermittent fever

intermittently

<hr> معنی : بهم امیختن، در هم امیختن، با هم مخلوط کردن <hr> معانی دیگر : درآمیختن، درآمیز کردن، (با هم) مخلوط کردن

معنی : بهم امیختن، در هم امیختن، با هم مخلوط کردن معانی دیگر : درآمیختن، درآمیز کردن، (با هم) مخلوط کردن

intermix

intermixed

<hr> معنی : امتزاج، اختلاط <hr> معانی دیگر : درآمیزی، هم آمیزش

معنی : امتزاج، اختلاط معانی دیگر : درآمیزی، هم آمیزش

intermixture

<hr> معنی : بین مولکولی، بین ذرات، در داخل ذرات <hr> معانی دیگر : (دارای کنش وری در میان مولکول ها) میان مولکولی، intermoleculary بین ذرات

معنی : بین مولکولی، بین ذرات، در داخل ذرات معانی دیگر : (دارای کنش وری در میان مولکول ها) میان مولکولی، intermoleculary بین ذرات

intermolecular

intermountain

<hr> واقع در میان دیوارها، میان دیوارى

واقع در میان دیوارها، میان دیوارى

intermural

intermure

intermuscular

<hr> معنی : انترن، کار ورز، پزشک مقیم بیمارستان، داخل شدن در، توقیف کردن، وارد کردن <hr> معانی دیگر : (پزشکی) انترن، بالین ورز، دستیار، (آموزش معلمی یا روزنامه نگاری و غیره) کار ورز، کارآموز، vt داخل شدن در، n کار ورز، طب انترن

معنی : انترن، کار ورز، پزشک مقیم بیمارستان، داخل شدن در، توقیف کردن، وارد کردن معانی دیگر : (پزشکی) انترن، بالین ورز، دستیار، (آموزش معلمی یا روزنامه نگاری و غیره) کار ورز، کارآموز، vt داخل شدن در، n کار ورز، طب انترن

intern

<hr> معنی : داخلی، باطنی، درونی، ناشی از درون <hr> معانی دیگر : درونین، اندری (inner هم می گویند) (در برابر: برونی external)، خوراکی، وابسته به مصرف یا فعالیت در داخل بدن، (وابسته به فطرت یا باطن) باطنی، ذاتی، نهادی، سرشتی، خودمانی، محرمانه، ناآشکار، درون مرزی، درون کشوری، (کالبدشناسی) در درون بدن یا اندام، درون تنی، (جمع) امعا و احشا، اندرونه (innards هم می گویند)

معنی : داخلی، باطنی، درونی، ناشی از درون معانی دیگر : درونین، اندری (inner هم می گویند) (در برابر: برونی external)، خوراکی، وابسته به مصرف یا فعالیت در داخل بدن، (وابسته به فطرت یا باطن) باطنی، ذاتی، نهادی، سرشتی، خودمانی، محرمانه، ناآشکار، درون مرزی، درون کشوری، (کالبدشناسی) در درون بدن یا اندام، د

internal

internal affair

internal affairs

internal audit

internal bleeding

internal cache

internal combustion

<hr> (مکانیک) موتور درونسوز، موتور احتراق داخلی

واژه های حرف "i" - انگلیسی به انگلیسی