دیکشنری تخصصی

snowmelt flood

snowmelt rate

<hr> معنی : اتومبیل برفی، اتومبیل مخصوص حرکت روی برف <hr> معانی دیگر : ماشین برف پیما (که معمولا به جای چرخ زنجیر دارد)

معنی : اتومبیل برفی، اتومبیل مخصوص حرکت روی برف معانی دیگر : ماشین برف پیما (که معمولا به جای چرخ زنجیر دارد)

snowmobile

snowmobile crossing sign

<hr> برف انبوه، برف انباشت (میزان برف موجود در ناحیه ی بخصوص که بر حسب acre-feet محاسبه می شود)

برف انبوه، برف انباشت (میزان برف موجود در ناحیه ی بخصوص که بر حسب acre-feet محاسبه می شود)

snowpack

<hr> معنی : برف روب <hr> معانی دیگر : (تراکتور و غیره) برف روب، برف جمع کن

معنی : برف روب معانی دیگر : (تراکتور و غیره) برف روب، برف جمع کن

snowplow

snowshoes

<hr> توفان برف، کولاک، بوران

توفان برف، کولاک، بوران

snowstorm

<hr> (شلوار و کت یک تکه ی زمستانی برای کودکان) پالتو سر هم، روپوش گرم، لباس پنبه دار وزمستانی مخصوص بچه

(شلوار و کت یک تکه ی زمستانی برای کودکان) پالتو سر هم، روپوش گرم، لباس پنبه دار وزمستانی مخصوص بچه

snowsuit

snub pully

<hr> معنی : کمک فنر، توبیخ کننده <hr> معانی دیگر : توبی&nbsp; کننده، سرزنش کننده

معنی : کمک فنر، توبیخ کننده معانی دیگر : توبی کننده، سرزنش کننده

snubber

snubber roller

snubbing

snubbing equipment

<hr> معنی : نفس، شهیق، دم زنی، پف، انفیه، انفیهزنی، نوک فتیله، بافوت خاموش کردن، انفیه زدن، خاموش شدن <hr> معانی دیگر : سرفتیله ی شمع را (برای بهتر سوختن) قیچی کردن، (با فشردن فتیله یا با شمع خفه کن) شمع را خاموش کردن، (خودمانی) کشتن، به قتل رساندن، وابسته به فیلم سکسی، از راه بینی بالا کشیدن، در دمیدن، استنشاق کردن (رجوع شود به: sniff)، بوکشیدن، رجوع شود به: snort، هر گردی که از راه بینی دردمیده شود، رایحه، توبی، ملامت، فوت، خاموش سازی یافوت، عطسه کردن

معنی : نفس، شهیق، دم زنی، پف، انفیه، انفیهزنی، نوک فتیله، بافوت خاموش کردن، انفیه زدن، خاموش شدن معانی دیگر : سرفتیله ی شمع را (برای بهتر سوختن) قیچی کردن، (با فشردن فتیله یا با شمع خفه کن) شمع را خاموش کردن، (خودمانی) کشتن، به قتل رساندن، وابسته به فیلم سکسی، از راه بینی بالا کشیدن، در دمیدن، استنش

snuff

snuffing steam

<hr> معنی : بنابر این، پس، همینطور، انقدر، چنان، همچنان، چنین، چندین، بهمان اندازه، چندان، اینقدر، بقدری، این طور، همچو، همینقدر، از انرو، باین زیادی <hr> معانی دیگر : مخفف:، جنوب، آن چنان، این چنین، آنقدر، (معمولا در جملات منفی - با: as) آنقدر که، آنقدرها که، همینجور، بدینسان، بدین نحو، (مودبانه) بسیار، خیلی، لذا، به این علت، در نتیجه، برای جلوگیری از تکرار صفت به کار می رود، به نحوی، به طریقی، طوری، تا اینکه، جوری، با آن حدودها، اندی، کم و بیش، حدودا، تقریبا، سپس، پس از آن، (موسیقی) رجوع شود به: sol

معنی : بنابر این، پس، همینطور، انقدر، چنان، همچنان، چنین، چندین، بهمان اندازه، چندان، اینقدر، بقدری، این طور، همچو، همینقدر، از انرو، باین زیادی معانی دیگر : مخفف:، جنوب، آن چنان، این چنین، آنقدر، (معمولا در جملات منفی - با: as) آنقدر که، آنقدرها که، همینجور، بدینسان، بدین نحو، (مودبانه) بسیار، خیلی

so as to

<hr> به اصطلاح، آنطور که می گویند، معروف به، باصطلاح، که چنین نامیده شده، کذایی

به اصطلاح، آنطور که می گویند، معروف به، باصطلاح، که چنین نامیده شده، کذایی

so called

<hr> تا آنجا که، تا حدی که، تاان اندازه که، انچه

تا آنجا که، تا حدی که، تاان اندازه که، انچه

so far as

so far that

<hr> معنی : مادامی که، تا وقتی که <hr> معانی دیگر : تاوقتی که، مادامی که

معنی : مادامی که، تا وقتی که معانی دیگر : تاوقتی که، مادامی که

so long as

<hr> برای اینکه، بطوریکه، چنانکه

برای اینکه، بطوریکه، چنانکه

so that

<hr> به اصطلاح، تا اندازه ای، این طور که می گویند

به اصطلاح، تا اندازه ای، این طور که می گویند

so to speak

<hr> معنی : میگسار، خیس خوری، خیس خوردن، رسوخ کردن، در اب فرو بردن، بوسیله مایع اشباع شدن، خیساندن، غوطه دادن، غوطه ور ساختن، خیس کردن <hr> معانی دیگر : (کاملا) خیس کردن، تر کردن، آغاردن، ژفیدن، خیسیدن، آبروت کردن، (معمولا با: up) به خود کشیدن، جذب کردن، در آشامیدن، اشباع شدن، ترید (یا تلیت) کردن، (دانش و غیره) کسب کردن، بدست آوردن، آموختن، خود را در (مطالعه ی) چیزی غرق کردن، خود را وقف کاری کردن، (عامیانه) مغبون کردن، (از مشتری) زیادی پول گرفتن، چاپیدن، (آبگونه) رسوخ کردن، نفوذ کردن، نشت کردن، دریافتن، (در مغز) جایگزین شدن، (امریکا - خودمانی) ضربه ی جانانه زدن (به)، عمل خیساندن یا خیس کردن، در آشامیدگی، آبگونه ای که چیزی را در آن می خیسانند یا آبروت می کنند، (خودمانی) مشروبخور، میخواره، الکلی، رسو&nbsp; کردن، غوطه وری، غسل

معنی : میگسار، خیس خوری، خیس خوردن، رسوخ کردن، در اب فرو بردن، بوسیله مایع اشباع شدن، خیساندن، غوطه دادن، غوطه ور ساختن، خیس کردن معانی دیگر : (کاملا) خیس کردن، تر کردن، آغاردن، ژفیدن، خیسیدن، آبروت کردن، (معمولا با: up) به خود کشیدن، جذب کردن، در آشامیدن، اشباع شدن، ترید (یا تلیت) کردن، (دانش و غیر

soak

soakage rate of soil

soakaway

<hr> معنی : غسل، خیس خوری، عمل خیساندن

معنی : غسل، خیس خوری، عمل خیساندن

soaking

<hr> معنی : صابون، صابون زدن <hr> معانی دیگر : صابون زدن یا مالیدن، (خودمانی) رجوع شود به: soaper) soap opera هم می گویند)، (عامیانه) تعریف غلو آمیز کردن، شیره مالی کردن

معنی : صابون، صابون زدن معانی دیگر : صابون زدن یا مالیدن، (خودمانی) رجوع شود به: soaper) soap opera هم می گویند)، (عامیانه) تعریف غلو آمیز کردن، شیره مالی کردن

soap

soap chalk

soap clay or bentonite or bentonite

soap film analogy

soap milling

<hr> (امریکا- عامیانه - رادیو و تلویزیون) نمایش پر احساسات و پر تصنع و باور نکردنی، سریال آبکی، نمایش های تلویزیونی یا رادیویی پر احساسات وکم ارزش

(امریکا- عامیانه - رادیو و تلویزیون) نمایش پر احساسات و پر تصنع و باور نکردنی، سریال آبکی، نمایش های تلویزیونی یا رادیویی پر احساسات وکم ارزش

soap opera

soap powder

soap shrunk

soap shrunk finish

soaping

soaping aftertreatment

soaping off

soapstone

<hr> معنی : کف صابون <hr> معانی دیگر : آب صابون (به ویژه اگر حباب و کف داشته باشد)، suds : کف صابون، اب صابونی، کف صابون

معنی : کف صابون معانی دیگر : آب صابون (به ویژه اگر حباب و کف داشته باشد)، suds : کف صابون، اب صابونی، کف صابون

soapsuds

<hr> معنی : صابونی، صابون دار <hr> معانی دیگر : پوشیده از کف صابون، کف دار، حباب دار، صابون مانند، (عامیانه) وابسته به نمایشات پر تصنع و باور نکردنی (در رادیو و تلویزیون)

معنی : صابونی، صابون دار معانی دیگر : پوشیده از کف صابون، کف دار، حباب دار، صابون مانند، (عامیانه) وابسته به نمایشات پر تصنع و باور نکردنی (در رادیو و تلویزیون)

soapy

sobolev space

sobolevite

sobolevskite

sobotkite

<hr> معنی : معاشرتی، اجتماعی، جمعیت دوست، دسته جمعی، تفریحی، انسی، وابسته بجامعه، وابسته به اجتماع، گروه دوست <hr> معانی دیگر : مردمگانی، همزیگانی، همگینی، گروهگانی، هامی، آمیزگار، مردم آمیز، هامه گرای، وابسته به طبقات یافعالیت های اجتماعی (به ویژه طبقات بالاتر) اعیانی، اشرافی، وابسته به خدمات اجتماعی، مددکارانه، (به ویژه جانور) گروه زی، (نادر) میان همبستگان، بین متحدان، رجوع شود به: sociable، وابسته به دوستان و آشنایان، وابسته به مردم آمیزی و معاشرت، (گیاه شناسی) گروه رست، رشد کننده به صورت انبوهه، انبوهه زی

معنی : معاشرتی، اجتماعی، جمعیت دوست، دسته جمعی، تفریحی، انسی، وابسته بجامعه، وابسته به اجتماع، گروه دوست معانی دیگر : مردمگانی، همزیگانی، همگینی، گروهگانی، هامی، آمیزگار، مردم آمیز، هامه گرای، وابسته به طبقات یافعالیت های اجتماعی (به ویژه طبقات بالاتر) اعیانی، اشرافی، وابسته به خدمات اجتماعی، مددکار

واژه های حرف "s" - دیکشنری تخصصی