<hr> معنی : دقیق، واقعی، حرفی، تحت اللفظی، لفظی <hr> معانی دیگر : وابسته به یا به صورت حروف الفبا، واتی، الفبایی، تحت الفظی، حرف به حرف، وات به وات، موبه مو، بی کم و زیاد، حقیقی (در برابر: مجازی figurative)، آرشی، لغوی، واج ریشه ای، خشک، فاقد تخیل، بی روح، ملانقطی، بی شائبه، راستانه، راستین، ساده، بی پیرایه، معنی اصلی

معنی : دقیق، واقعی، حرفی، تحت اللفظی، لفظی معانی دیگر : وابسته به یا به صورت حروف الفبا، واتی، الفبایی، تحت الفظی، حرف به حرف، وات به وات، موبه مو، بی کم و زیاد، حقیقی (در برابر: مجازی figurative)، آرشی، لغوی، واج ریشه ای، خشک، فاقد تخیل، بی روح، ملانقطی، بی شائبه، راستانه، راستین، ساده، بی پیرایه، 

literal

<hr> معنی : پیروی تحت اللفظی از چیزی <hr> معانی دیگر : (تمایل به تاکید بر معنی تحت الفظی) آرش گرایی، نص گرایی، ملانقطی

معنی : پیروی تحت اللفظی از چیزی معانی دیگر : (تمایل به تاکید بر معنی تحت الفظی) آرش گرایی، نص گرایی، ملانقطی

literalism

<hr> معنی : عینا <hr> معانی دیگر : به طور تحت الفظی، واژه به واژه، حرف به حرف، موبه مو، بی کم و زیاد، واقعا، به راستی، (عامیانه) تقریبا، چنانچه گویی، لفظ به لفظ واژه به واژه، کلمه به کلمه، بطور تحت اللفظی

معنی : عینا معانی دیگر : به طور تحت الفظی، واژه به واژه، حرف به حرف، موبه مو، بی کم و زیاد، واقعا، به راستی، (عامیانه) تقریبا، چنانچه گویی، لفظ به لفظ واژه به واژه، کلمه به کلمه، بطور تحت اللفظی

literally

<hr> معنی : ادیب، ادبی، کتابی، ادیبانه، ادبیاتی، وابسته به ادبیات <hr> معانی دیگر : وابسته به کتاب و نویسندگی، به سبک کتابی (در برابر محاوره ای)

معنی : ادیب، ادبی، کتابی، ادیبانه، ادبیاتی، وابسته به ادبیات معانی دیگر : وابسته به کتاب و نویسندگی، به سبک کتابی (در برابر محاوره ای)

literary

<hr> معنی : ادیب، باسواد <hr> معانی دیگر : آموخته، وارد(به)، قادر به خواندن و نوشتن، الفبادان، نویسا در برابر: بی سواد illiterate)، دانشمند، عالم

معنی : ادیب، باسواد معانی دیگر : آموخته، وارد(به)، قادر به خواندن و نوشتن، الفبادان، نویسا در برابر: بی سواد illiterate)، دانشمند، عالم

literate

<hr> معنی : اهل قلم، ادبا، دانشمندان <hr> معانی دیگر : ادیبان، اهل علم و ادب، فضلا

معنی : اهل قلم، ادبا، دانشمندان معانی دیگر : ادیبان، اهل علم و ادب، فضلا

literati

<hr> معنی : تحت اللفظی، حرف بحرف، کلمه بکلمه <hr> معانی دیگر : موبه مو، حرف به حرف، واژه به واژه، بی کم و زیاد

معنی : تحت اللفظی، حرف بحرف، کلمه بکلمه معانی دیگر : موبه مو، حرف به حرف، واژه به واژه، بی کم و زیاد

literatim

<hr> معنی : ادیب، دانشمند نما <hr> معانی دیگر : فضل فروش

معنی : ادیب، دانشمند نما معانی دیگر : فضل فروش

literator

<hr> معنی : ادبیات، نوشتجات، ادب و هنر، مواد چاپی <hr> معانی دیگر : آثار ادبی، نوشتارهای وابسته به حرفه ی علمی، (موسیقی) کلیه ی تصنیفات مربوط به ساز یا صدای بخصوص، بروشور، مطلب چاپی، مطبوعات

معنی : ادبیات، نوشتجات، ادب و هنر، مواد چاپی معانی دیگر : آثار ادبی، نوشتارهای وابسته به حرفه ی علمی، (موسیقی) کلیه ی تصنیفات مربوط به ساز یا صدای بخصوص، بروشور، مطلب چاپی، مطبوعات

literature

<hr> معنی : نرم، خم شو، لاغر اندام <hr> معانی دیگر : خمش پذیر، قابل انعطاف، زود خم، نرمش دار، چست و چالاک (lithesome هم می گویند)

معنی : نرم، خم شو، لاغر اندام معانی دیگر : خمش پذیر، قابل انعطاف، زود خم، نرمش دار، چست و چالاک (lithesome هم می گویند)

lithe

<hr> معنی : چابک، چالاک، نرم، تاشو، بنرمی <hr> معانی دیگر : = lissome

معنی : چابک، چالاک، نرم، تاشو، بنرمی معانی دیگر : = lissome

lithesome

<hr> معنی : سنگی، وابسته به ریگ، وابسته به لیتوم <hr> معانی دیگر : وابسته به سنگ، حجری، (شیمی) وابسته به لیتیم، ریگی، وابسته به لیتوم <hr> lithic_ پسوند: وابسته به عهد حجر، - سنگی [neolithic]

معنی : سنگی، وابسته به ریگ، وابسته به لیتوم معانی دیگر : وابسته به سنگ، حجری، (شیمی) وابسته به لیتیم، ریگی، وابسته به لیتوم lithic_ پسوند: وابسته به عهد حجر، - سنگی [neolithic]

lithic

<hr> معنی : لیتوم <hr> معانی دیگر : (شیمی) لیتیم (ماده ی شیمیایی فلزی و نرم و سیمین فام که سبکترین فلز شناخته شده است - نشان آن: li، وزن اتمی: 6/941، عدد اتمی: 3، نقطه ی گداز:180/5 c، نقطه ی جوش: 1336c)

معنی : لیتوم معانی دیگر : (شیمی) لیتیم (ماده ی شیمیایی فلزی و نرم و سیمین فام که سبکترین فلز شناخته شده است - نشان آن: li، وزن اتمی: 6/941، عدد اتمی: 3، نقطه ی گداز:180/5 c، نقطه ی جوش: 1336c)

lithium

<hr> معنی : چاپ سنگی، حکاکی روی سنگ، حجاری، حک کردن <hr> معانی دیگر : متن چاپ شده با چاپ سنگی

معنی : چاپ سنگی، حکاکی روی سنگ، حجاری، حک کردن معانی دیگر : متن چاپ شده با چاپ سنگی

lithograph

<hr> معنی : سنگ نگار، حجار <hr> معانی دیگر : سنگ نگار، حجار

معنی : سنگ نگار، حجار معانی دیگر : سنگ نگار، حجار

lithographer

<hr> معنی : چاپ سنگی، حکاکی بر روی سنگ <hr> معانی دیگر : لیتوگرافی

معنی : چاپ سنگی، حکاکی بر روی سنگ معانی دیگر : لیتوگرافی

lithography

<hr> معنی : سنگ شناسی، صخره شناسی <hr> معانی دیگر : سنگ شناسی، صخره شناسی

معنی : سنگ شناسی، صخره شناسی معانی دیگر : سنگ شناسی، صخره شناسی

lithology

<hr> معنی : گیاه سنگ زی، مرجان اهکی <hr> معانی دیگر : (گیاهی که برسنگ می روید) سنگ زی، سنگ رست

معنی : گیاه سنگ زی، مرجان اهکی معانی دیگر : (گیاهی که برسنگ می روید) سنگ زی، سنگ رست

lithophyte

<hr> معنی : سنگ کره، قسمت سخت زمین <hr> معانی دیگر : (زمین شناسی - بخش سخت و سنگی و سطحی کره ی زمین) پوسته ی زمین

معنی : سنگ کره، قسمت سخت زمین معانی دیگر : (زمین شناسی - بخش سخت و سنگی و سطحی کره ی زمین) پوسته ی زمین

lithosphere

<hr> معنی : برش مثانه برای خروج سنگ <hr> معانی دیگر : (جراحی - برداشتن سنگ مثانه و غیره) سنگ برداری، سنگاک برداری، طب برش مثانه برای خروج سنگ

معنی : برش مثانه برای خروج سنگ معانی دیگر : (جراحی - برداشتن سنگ مثانه و غیره) سنگ برداری، سنگاک برداری، طب برش مثانه برای خروج سنگ

lithotomy

<hr> معنی : زبان لیتوانی، اهل کشور لیتوانی <hr> معانی دیگر : وابسته به کشور لیتوانی و زبان و فرهنگ آن، اهل لیتوانی، لیتوانیایی

معنی : زبان لیتوانی، اهل کشور لیتوانی معانی دیگر : وابسته به کشور لیتوانی و زبان و فرهنگ آن، اهل لیتوانی، لیتوانیایی

lithuanian

<hr> معنی : خواهان، منازع، طرف دعوی، مرافعه کننده، متداعی، منازع <hr> معانی دیگر : (حقوق) دادخواه، دادجوی، عارض، پیگرد خواه

معنی : خواهان، منازع، طرف دعوی، مرافعه کننده، متداعی، منازع معانی دیگر : (حقوق) دادخواه، دادجوی، عارض، پیگرد خواه

litigant

<hr> معنی : تعقیب قانونی کردن، طرح دعوی کردن، مرافعه کردن <hr> معانی دیگر : دادخواهی کردن، دادجویی کردن، عارض شدن، به دادگاه شکایت کردن، پیگرد خواهی کردن

معنی : تعقیب قانونی کردن، طرح دعوی کردن، مرافعه کردن معانی دیگر : دادخواهی کردن، دادجویی کردن، عارض شدن، به دادگاه شکایت کردن، پیگرد خواهی کردن

litigate

<hr> معنی : دعوی قضایی <hr> معانی دیگر : (حقوق)، دادخواهی، اقامه ی دعوا

معنی : دعوی قضایی معانی دیگر : (حقوق)، دادخواهی، اقامه ی دعوا

litigation

<hr> معنی : دعوایی، منازع <hr> معانی دیگر : وابسته به دادخواهی و محاکمه، دادخواهانه، قابل طرح در دادگاه، پیگرد پذیر

معنی : دعوایی، منازع معانی دیگر : وابسته به دادخواهی و محاکمه، دادخواهانه، قابل طرح در دادگاه، پیگرد پذیر

litigious

<hr> معنی : تورنسل <hr> معانی دیگر : (شیمی) تورنسل (ماده ی قرمز رنگی که از گلسنگ به دست می آید و در آزمایش ها و فراکافت های شیمیایی کاربرد دارد: در محیط بازی آبی می شود و در محیط اسیدی سرخ می شود)، ماده ابی رنگی که از بعضی گلسنگ ها بدست میایدودر اثر اسید زیاد برنگ قرمزتبدیل میشود وهرگاه قلیا بدان بزنند باز برنگ ابی در میاید

معنی : تورنسل معانی دیگر : (شیمی) تورنسل (ماده ی قرمز رنگی که از گلسنگ به دست می آید و در آزمایش ها و فراکافت های شیمیایی کاربرد دارد: در محیط بازی آبی می شود و در محیط اسیدی سرخ می شود)، ماده ابی رنگی که از بعضی گلسنگ ها بدست میایدودر اثر اسید زیاد برنگ قرمزتبدیل میشود وهرگاه قلیا بدان بزنند باز بر

litmus

<hr> (مجازی - هر آزمایشی که منوط به چگونگی یک عامل است) آزمون نمایانگر، آزمون نهادنما، (شیمی) آزمون تورنسل، آزمون نهادنما a litmus test for election candidates آزمون نهاد نمای نامزدهای انتخاباتی

(مجازی - هر آزمایشی که منوط به چگونگی یک عامل است) آزمون نمایانگر، آزمون نهادنما، (شیمی) آزمون تورنسل، آزمون نهادنما a litmus test for election candidates آزمون نهاد نمای نامزدهای انتخاباتی

litmus test

<hr> معنی : خفض جناح، شکسته نفسی <hr> معانی دیگر : (ادبیات) کوچک انگاری یا کم نمایی (به منظور ایجاد اثر دلخواه)، خفض جناح (مثلا: ((این مسئله ی کوچکی نیست)) به جای گفتن: ((این مسئله ی بزرگی است)) - و یا: ((کم خوشحال نشد)) به جای گفتن: ((خیلی خوشحال شد))، بدیع خف­ جناح، کوچک قلم دادن چیزی برای افزایش اهمیت ان ویااجتناب ازانتقاد

معنی : خفض جناح، شکسته نفسی معانی دیگر : (ادبیات) کوچک انگاری یا کم نمایی (به منظور ایجاد اثر دلخواه)، خفض جناح (مثلا: ((این مسئله ی کوچکی نیست)) به جای گفتن: ((این مسئله ی بزرگی است)) - و یا: ((کم خوشحال نشد)) به جای گفتن: ((خیلی خوشحال شد))، بدیع خف­ جناح، کوچک قلم دادن چیزی برای افزایش اهمیت ان و

litotes

<hr> معنی : لیتر <hr> معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: liter

معنی : لیتر معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: liter

litre

<hr> معنی : تخت روان، اشغال، کجاوه، محمل، ریخته و پاشیده، اشغال پاشیدن، زایمان، زاییدن <hr> معانی دیگر : (سگ و گربه و خوک و دیگر جانورانی که هر بار چند بچه می زایند) توله ها، بچه ها، بچه گربه ها، شیر بچه ها (و غیره)، توله زاییدن، زایمان کردن، (سگ و غیره) آبستن بودن، آشغال (به ویژه اگر در جایی پراکنده باشد)، آت و آشغال، دور افکنه، زباله، (جنگلداری) خاکرویه (سطح خاک جنگل که مرکب است از برگ های پوسیده)، آشغال پاشیدن، پر از آت و آشغال کردن، (با زباله و غیره) کثیف کردن، آشغال پرت کردن، برانکار، بستر جانور (که از کاه و خاشاک می سازد)، بستر کاهی ساختن، پوشش گیاه (از کاه و خاشاک و برای جلوگیری از سرما زدگی)، (در خانه) مستراح گربه (litter box هم می گویند)، درهم و برهمی، نابسامانی، از هم پاشیدگی، در هم ریختگی، برانکار یا چاچوبی که بیماران را با ان حمل میکنند، نوزادانی که جانوری در یک وهله میزاید

معنی : تخت روان، اشغال، کجاوه، محمل، ریخته و پاشیده، اشغال پاشیدن، زایمان، زاییدن معانی دیگر : (سگ و گربه و خوک و دیگر جانورانی که هر بار چند بچه می زایند) توله ها، بچه ها، بچه گربه ها، شیر بچه ها (و غیره)، توله زاییدن، زایمان کردن، (سگ و غیره) آبستن بودن، آشغال (به ویژه اگر در جایی پراکنده باشد)، آ

litter

<hr> معنی : ادیب، دانشمند <hr> معانی دیگر : دانشمند، ادیب

معنی : ادیب، دانشمند معانی دیگر : دانشمند، ادیب

litterateur

<hr> معنی : پست، مختصر، ریز، کوچک، کوتاه، خرد، بچگانه، اندک، قد کوتاه، کم، جزئی، معدود، ناچیز، حقیر، درخور بچگی، قدری، اندک <hr> معانی دیگر : (قد) کوتاه، کوچک اندام، بچه، نابالغ، کوتاه مدت، زودگذر، کم زمان، کم تعداد، کم شمار، کم جمعیت، دون، دون پایه، کم رتبه، کم زور، کم قدرت، (فکر و غیره) کوته، نارسا، (به نشان محبت) کوچولو، کوچول موچول، ملوس، (به طور سرگرم کننده یا خوشایند) کم اهمیت، بی ارزش، کوچک و ناراحت کننده، کم اهمیت ولی مغرضانه، نه چندان، (معمولا با: a) کمی، یک خورده، شمه، مدت یا مقدار کم، خورده، محقر

معنی : پست، مختصر، ریز، کوچک، کوتاه، خرد، بچگانه، اندک، قد کوتاه، کم، جزئی، معدود، ناچیز، حقیر، درخور بچگی، قدری، اندک معانی دیگر : (قد) کوتاه، کوچک اندام، بچه، نابالغ، کوتاه مدت، زودگذر، کم زمان، کم تعداد، کم شمار، کم جمعیت، دون، دون پایه، کم رتبه، کم زور، کم قدرت، (فکر و غیره) کوته، نارسا، (به نشا

little

<hr> معنی : دب اصغر <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: ursa minor، minor ursa : نج

معنی : دب اصغر معانی دیگر : رجوع شود به: ursa minor، minor ursa : نج

little bear

little bird

little bit

little boy

<hr> معنی : دب اصغر <hr> معانی دیگر : (نجوم) دب اصغر (در استارگان خرس کوچک)

معنی : دب اصغر معانی دیگر : (نجوم) دب اصغر (در استارگان خرس کوچک)

little dipper

little drum

little mole

little part

<hr> (مردم باور) موجودات ریز و انسان مانند: اجنه، پریان، پریان آدمهای کوتاه قد، کوتولهها

(مردم باور) موجودات ریز و انسان مانند: اجنه، پریان، پریان آدمهای کوتاه قد، کوتولهها

little people

<hr> معنی : ناحیه ساحلی، کرانه، ساحلی، ناحیه ساحلی، کرانهای، دریاکناری <hr> معانی دیگر : (وابسته به بخشی از ساحل که هنگام مد یا فراکشند زیر آب می رود) کشند کران، ساحل

معنی : ناحیه ساحلی، کرانه، ساحلی، ناحیه ساحلی، کرانهای، دریاکناری معانی دیگر : (وابسته به بخشی از ساحل که هنگام مد یا فراکشند زیر آب می رود) کشند کران، ساحل

littoral

<hr> معنی : مربوط به علم العبادات <hr> معانی دیگر : وابسته به آیین نیایش کلیسایی

معنی : مربوط به علم العبادات معانی دیگر : وابسته به آیین نیایش کلیسایی

liturgical

<hr> معنی : پیشنماز، عالم در ایین نماز <hr> معانی دیگر : نیایش شناس

معنی : پیشنماز، عالم در ایین نماز معانی دیگر : نیایش شناس

liturgist

<hr> معنی : مناجات نامه، ایین نماز، اداب نماز <hr> معانی دیگر : (کلیساهای فرقه های گوناگون) آیین تجویز شده ی نیایش در کلیسا

معنی : مناجات نامه، ایین نماز، اداب نماز معانی دیگر : (کلیساهای فرقه های گوناگون) آیین تجویز شده ی نیایش در کلیسا

liturgy

<hr> معنی : زیست پذیری، قابلیت زندگی در چیزی <hr> معانی دیگر : قابلیت زندگی درچیزی، زیست پذیری

معنی : زیست پذیری، قابلیت زندگی در چیزی معانی دیگر : قابلیت زندگی درچیزی، زیست پذیری

livability

<hr> معنی : قابل معاشرت، قابل زندگی، قابل زیستن <hr> معانی دیگر : قابل سکنی، زیست پذیر، تحمل پذیر، تاب آوردنی، liveable قابل زیستن

معنی : قابل معاشرت، قابل زندگی، قابل زیستن معانی دیگر : قابل سکنی، زیست پذیر، تحمل پذیر، تاب آوردنی، liveable قابل زیستن

livable

<hr> معنی : دایر، موثر، زنده، سرزنده، زیستن، سکون کردن، منزل کردن، زندگی کردن، زنده بودن <hr> معانی دیگر : عمر کردن، زنده ماندن، دوام آوردن، جان به در بردن، زندگی خود را (به طرز خاص) گذراندن، به سر بردن، خوب زیستن، خوش بودن، زندگی کردن (به کمک چیزی)، ارتزاق کردن، تغذیه کردن با، زیستن در، ساکن بودن در، ماوا داشتن در، منزل داشتن، سکونت کردن، طبق چیزی زندگی کردن، با پیروی از چیزی زیستن، در خاطره ها ماندن، باقیماندن، زنده (در برابر: مرده dead)، پراشتیاق، گرم، پرانرژی، با روح، درخشان و گیرا، پویا، (موضوع و داستان و خبر و غیره) حاد، داغ، جالب، گیرا، (آتش و غیره) افروخته، سوزان، درحال سوختن، فعال، کنشور، (چوب کبریت) آماده ی آتش زدن، (هنوز) نسوخته، (مواد منفجره) هنوز منفجر نشده (ولی آماده ی آن)، ترکیدنی، رزمی، (سیم و غیره) برق دار، گیرنده، به حالت طبیعی، (سنگ و مواد کانی) استخراج نشده، نابرهیخته، دارای خاصیت جهش (مانند توپ و لاستیک)، هجاک، جهشمند، جهمند، (رادیو و تلویزیون و غیره) برنامه ی زنده، (مکانیک) گردانگر، نیرو رسان، (ورزش) درحین بازی، مشغول بازی، وابسته به زنده بودن و زندگان، (هوا) تازه، خنک، پاک، (چاپ) صفحه بندی شده، آماده ی چاپ

معنی : دایر، موثر، زنده، سرزنده، زیستن، سکون کردن، منزل کردن، زندگی کردن، زنده بودن معانی دیگر : عمر کردن، زنده ماندن، دوام آوردن، جان به در بردن، زندگی خود را (به طرز خاص) گذراندن، به سر بردن، خوب زیستن، خوش بودن، زندگی کردن (به کمک چیزی)، ارتزاق کردن، تغذیه کردن با، زیستن در، ساکن بودن در، ماوا دا

واژه های حرف "l" - مترادف و متضاد