انگلیسی به انگلیسی

disburser

<hr> معنی : پولک، دایره، قرص، دیسک، صفحه، گرده، صفحه ساختن <hr> معانی دیگر : (ماه و خورشید) قرص، (disk هم می نویسند) گردک، تیغه ی گرد، اره ی مدور، صفحه ی گرد، صفحه ی گرامافون، مخفف:، تخفیف (قیمت)

معنی : پولک، دایره، قرص، دیسک، صفحه، گرده، صفحه ساختن معانی دیگر : (ماه و خورشید) قرص، (disk هم می نویسند) گردک، تیغه ی گرد، اره ی مدور، صفحه ی گرد، صفحه ی گرامافون، مخفف:، تخفیف (قیمت)

disc

<hr> (کشاورزی - کلوخ شکن و زمین صاف کن دارای چرخ های دیسک مانند) زمین صاف کن

(کشاورزی - کلوخ شکن و زمین صاف کن دارای چرخ های دیسک مانند) زمین صاف کن

disc harrow

<hr> (رادیو) مجری برنامه ی موسیقی، گزینگر صفحات (یا نوارهای موسیقی که از رادیو پخش می شود و یا در دیسکو و غیره گذاشته می شود)، کسیکه در رادیو یا تلویزیون و سالن رقص صفحات موسیقی میگذارد

(رادیو) مجری برنامه ی موسیقی، گزینگر صفحات (یا نوارهای موسیقی که از رادیو پخش می شود و یا در دیسکو و غیره گذاشته می شود)، کسیکه در رادیو یا تلویزیون و سالن رقص صفحات موسیقی میگذارد

disc jockey

disc on key

<hr> معنی : پابرهنه <hr> معانی دیگر : پا برهنه (به ویژه در اشاره به پیروان برخی فرقه های مذهبی و درویشان)

معنی : پابرهنه معانی دیگر : پا برهنه (به ویژه در اشاره به پیروان برخی فرقه های مذهبی و درویشان)

discalced

<hr> رجوع شود به: descant، descant : نوعی اواز، به درازا بحک کردن

رجوع شود به: descant، descant : نوعی اواز، به درازا بحک کردن

discant

<hr> معنی : طرد کردن، دور انداختن، ول کردن، دست کشیدن از، متروک ساختن <hr> معانی دیگر : (بازی ورق) دور انداختن یک یا چند ورق و گرفتن ورق تازه به جای آن، (برگ) انداختن، کنارگذاشتن، (مجازی) دور افکندن، هرچیزی که دور انداخته شده است، مطرود، به درد نخور، دوراندازی، طرد

معنی : طرد کردن، دور انداختن، ول کردن، دست کشیدن از، متروک ساختن معانی دیگر : (بازی ورق) دور انداختن یک یا چند ورق و گرفتن ورق تازه به جای آن، (برگ) انداختن، کنارگذاشتن، (مجازی) دور افکندن، هرچیزی که دور انداخته شده است، مطرود، به درد نخور، دوراندازی، طرد

discard

discardable

<hr> دور انداختن، ول کردن دورانداختن، دست کشیدن از، متروک ساختن

دور انداختن، ول کردن دورانداختن، دست کشیدن از، متروک ساختن

discarded

discarding

discarnate

<hr> معنی : درک کردن، تشخیص دادن، فهمیدن، تمیز دادن <hr> معانی دیگر : نیماد کردن، پی بردن

معنی : درک کردن، تشخیص دادن، فهمیدن، تمیز دادن معانی دیگر : نیماد کردن، پی بردن

discern

discern between

discernable

discerner

<hr> معنی : ظاهر <hr> معانی دیگر : تشخیص دادنی، قابل تشخیص، مشاهده کردنی

معنی : ظاهر معانی دیگر : تشخیص دادنی، قابل تشخیص، مشاهده کردنی

discernible

discernibleness

<hr> چنانکه بتوان تشخیص داد، اشکارا

چنانکه بتوان تشخیص داد، اشکارا

discernibly

<hr> معنی : فهمیده، بینا <hr> معانی دیگر : اهل تمیز، بصیر، نیمادگر

معنی : فهمیده، بینا معانی دیگر : اهل تمیز، بصیر، نیمادگر

discerning

<hr> ازروی بصیرت یابینایی، ازروی تشخیص

ازروی بصیرت یابینایی، ازروی تشخیص

discerningly

<hr> معنی : بینایی، درک، تشخیص، بصیرت، تمیز، دریافت <hr> معانی دیگر : درایت، بینش، نیمادگری، نازک بینی، ژرف بینی، پی بری

معنی : بینایی، درک، تشخیص، بصیرت، تمیز، دریافت معانی دیگر : درایت، بینش، نیمادگری، نازک بینی، ژرف بینی، پی بری

discernment

<hr> معنی : تخلیه، عزل، خلع، ترشح، بده، انفصال، معزول کردن، درکردن، اداء کردن، ترشح کردن، منفصل کردن، خالی کردن، مرخص کردن، خارج کردن <hr> معانی دیگر : خالی کردن (بار از کشتی و غیره)، تخلیه کردن، (گلوله) خالی کردن، شلیک کردن یا شدن، آتش کردن، مرخص کردن (به ویژه سرباز وظیفه و هیئت داوران دادگاه و زندانیان و غیره)، بیرون ریختن، بیرون دادن، (دق دلی یا عقده) خالی کردن، گفتن، اخراج کردن، بیرون کردن، (وظیفه یا قرض و غیره) ادا کردن (دین خود را)، انجام دادن، پرداخت، اجرا، (برق) خالی کردن (باطری و خازن و غیره)، دشارژ کردن، تخلیه ی الکتریکی، جهش برقی، تهی سازی، باراندازی، ترخیص، تهینگی، ورقه ی خاتمه خدمت، کارت پایان خدمت، (حقوق) برگ آزادی (از زندان)، ورقه ی برائت، بری الذمه بودن، برگه ی ادای دین، رسید پرداخت بدهی، (آنچه که تخلیه شده یا بیرون داده شده است) چرک، ریم، فضولات، برون ریخت، دررفتن، (کمیسیون های پارلمانی و غیره) دستور پایان مذاکرات و بررسی لایحه را دادن، (چیت سازی) رنگ زدایی کردن، (معماری) وزن پراکنی کردن، درکردن گلوله

معنی : تخلیه، عزل، خلع، ترشح، بده، انفصال، معزول کردن، درکردن، اداء کردن، ترشح کردن، منفصل کردن، خالی کردن، مرخص کردن، خارج کردن معانی دیگر : خالی کردن (بار از کشتی و غیره)، تخلیه کردن، (گلوله) خالی کردن، شلیک کردن یا شدن، آتش کردن، مرخص کردن (به ویژه سرباز وظیفه و هیئت داوران دادگاه و زندانیان و غی

discharge

discharge a bill

discharge cup

discharge from hospital

discharge of a contract

discharge of a guarantor

discharge order

dischargeable

<hr> معنی : منفصل <hr> معانی دیگر : تخلیه، برى الذمه، مبرى قانون ـ فقه : برى الذمه شده، برى الذمه زیست شناسى : بیرون راندن

معنی : منفصل معانی دیگر : تخلیه، برى الذمه، مبرى قانون ـ فقه : برى الذمه شده، برى الذمه زیست شناسى : بیرون راندن

discharged

discharged soldier

dischargee

discharger

<hr> صفحه وار، بشکل صفحه یا دیسک

صفحه وار، بشکل صفحه یا دیسک

disciform

<hr> معنی : موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، سالک، حواری، شاگرد، مرید <hr> معانی دیگر : پسوا، پیرو حضرت عیسی

معنی : موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، سالک، حواری، شاگرد، مرید معانی دیگر : پسوا، پیرو حضرت عیسی

disciple

<hr> معنی : شاگردی، پیروی، مریدی <hr> معانی دیگر : شاگردی، مریدی

معنی : شاگردی، پیروی، مریدی معانی دیگر : شاگردی، مریدی

discipleship

<hr> معنی : تعلیم پذیر، نظم بردار، انضباط پذیر <hr> معانی دیگر : تعلیم پذیر، نظم بردار، انضباط پذیر

معنی : تعلیم پذیر، نظم بردار، انضباط پذیر معانی دیگر : تعلیم پذیر، نظم بردار، انضباط پذیر

disciplinable

<hr> معنی : اهل انضباط، نظم دهنده، انضباطی <hr> معانی دیگر : سخت گیر، بنواگر، آمودگرای

معنی : اهل انضباط، نظم دهنده، انضباطی معانی دیگر : سخت گیر، بنواگر، آمودگرای

disciplinarian

<hr> معنی : اهل انضباط، نظم دهنده، انضباطی، انتظامی، تادیبی، وابسته به تربیت <hr> معانی دیگر : وابسته به انضباط، سخت گیرانه، وابسته به تنبیه، کیفری، سزایی

معنی : اهل انضباط، نظم دهنده، انضباطی، انتظامی، تادیبی، وابسته به تربیت معانی دیگر : وابسته به انضباط، سخت گیرانه، وابسته به تنبیه، کیفری، سزایی

disciplinary

disciplinary barracks

<hr> دادگاه انتظامی، محکمه اداری

دادگاه انتظامی، محکمه اداری

disciplinary court

disciplinary jurisdiction

disciplinary justice

disciplinary offense

disciplinary senior nco

disciplinary trial

<hr> معنی : ترتیب، نظم، تادیب، انضباط، انتظام، تحت نظم و ترتیب در اوردن، تادیب کردن <hr> معانی دیگر : رشته (تحصیلی یا پژوهشی)، زمینه (دانش)، نظم و ترتیب، آمودگی، بنواگری، آمودگری، خودداری، خودمهاری، خودلگامی، فرمانبرداری، لگام پذیری، اطاعت، (به ویژه در مورد کلیسا و صومعه و غیره) مقررات، قوانین، دستورالعمل ها، تنبیه، گوشمالی، تنبیه کردن، گوشمالی دادن، ادب کردن، سیاست کردن، منضبط کردن، دارای انضباط کردن

معنی : ترتیب، نظم، تادیب، انضباط، انتظام، تحت نظم و ترتیب در اوردن، تادیب کردن معانی دیگر : رشته (تحصیلی یا پژوهشی)، زمینه (دانش)، نظم و ترتیب، آمودگی، بنواگری، آمودگری، خودداری، خودمهاری، خودلگامی، فرمانبرداری، لگام پذیری، اطاعت، (به ویژه در مورد کلیسا و صومعه و غیره) مقررات، قوانین، دستورالعمل ها،

واژه های حرف "d" - انگلیسی به انگلیسی