<hr> (امریکا - خودمانی) خیابان اصلی شهر

(امریکا - خودمانی) خیابان اصلی شهر

main drag

<hr> معنی : سرسطر <hr> معانی دیگر : راه یا مسیر اصلی، شاهراه، (راه آهن) خط اصلی، (مقام یا موقعیت و غیره) اصلی، عمده، برجسته، (عقیده و غیره) همگام با اکثریت، همه پسند، هرویین زدن

معنی : سرسطر معانی دیگر : راه یا مسیر اصلی، شاهراه، (راه آهن) خط اصلی، (مقام یا موقعیت و غیره) اصلی، عمده، برجسته، (عقیده و غیره) همگام با اکثریت، همه پسند، هرویین زدن

main line

<hr> (کامپیوتر) حافظه ی اصلی، حافظه اصلی

(کامپیوتر) حافظه ی اصلی، حافظه اصلی

main memory

main point

<hr> معنی : برنامه اصلی <hr> معانی دیگر : برنامه اصلی

معنی : برنامه اصلی معانی دیگر : برنامه اصلی

main program

<hr> معنی : خط اصلی، قسمت اصلی کانال <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: main drag، راه اصلی جویبار

معنی : خط اصلی، قسمت اصلی کانال معانی دیگر : رجوع شود به: main drag، راه اصلی جویبار

main stem

<hr> (امریکا - کانادا)، خیابان اصلی (به ویژه در شهرهای کوچک)

(امریکا - کانادا)، خیابان اصلی (به ویژه در شهرهای کوچک)

main street

main work

<hr> معنی : پردازنده مرکزی <hr> معانی دیگر : کامپیوتر بزرگ (که می توان چندین پایانه را به آن وصل کرد)

معنی : پردازنده مرکزی معانی دیگر : کامپیوتر بزرگ (که می توان چندین پایانه را به آن وصل کرد)

mainframe

<hr> معنی : بر، خشکی، قطعه، قاره، قطعه اصلی <hr> معانی دیگر : سرزمین اصلی (در برابر جزیره ها یا شبه جزیره های اطراف آن)، زمین لاد، جزیره ی هونشو (honshu) که بزرگترین جزیره ی آبخست گروه ژاپن است

معنی : بر، خشکی، قطعه، قاره، قطعه اصلی معانی دیگر : سرزمین اصلی (در برابر جزیره ها یا شبه جزیره های اطراف آن)، زمین لاد، جزیره ی هونشو (honshu) که بزرگترین جزیره ی آبخست گروه ژاپن است

mainland

<hr> عمدتا، اصلا، علی الخصوص، بیشتر، اساسا، در اصل، بطور عمده

عمدتا، اصلا، علی الخصوص، بیشتر، اساسا، در اصل، بطور عمده

mainly

<hr> معنی : شاه تیر، شاه دگل <hr> معانی دیگر : (کشتی) شاه دکل، دکل اصلی، شاه تیر در کشتی بادی، دکل اصلى( قایق) علوم دریایى : دکل اصلى

معنی : شاه تیر، شاه دگل معانی دیگر : (کشتی) شاه دکل، دکل اصلی، شاه تیر در کشتی بادی، دکل اصلى( قایق) علوم دریایى : دکل اصلى

mainmast

<hr> معنی : شاهخط <hr> معانی دیگر : نیروی برق

معنی : شاهخط معانی دیگر : نیروی برق

mains

<hr> معنی : بادبان اصلی کشتی <hr> معانی دیگر : (کشتی های بادبان دار) بادبان اصلی

معنی : بادبان اصلی کشتی معانی دیگر : (کشتی های بادبان دار) بادبان اصلی

mainsail

<hr> معنی : انگیزه اصلی، دلیل اصلی، شاه فنر، سبب عمده <hr> معانی دیگر : (ساعت و غیره) فنر اصلی، فنر جنبش آور

معنی : انگیزه اصلی، دلیل اصلی، شاه فنر، سبب عمده معانی دیگر : (ساعت و غیره) فنر اصلی، فنر جنبش آور

mainspring

<hr> معنی : نقطه اتکاء، تکیهگاه اصلی، وابستگی عمده <hr> معانی دیگر : نگه دار اصلی، حامی اصلی، پشتیبان عمده، تکیه گاه، پشت و پناه، (کشتی) نگاهدارنده ی دکل اصلی، شاه دکل بند، دریا نوردی مهار اصلی که از نوک شاه دگل تا پای دگل جلو امتداد دارد

معنی : نقطه اتکاء، تکیهگاه اصلی، وابستگی عمده معانی دیگر : نگه دار اصلی، حامی اصلی، پشتیبان عمده، تکیه گاه، پشت و پناه، (کشتی) نگاهدارنده ی دکل اصلی، شاه دکل بند، دریا نوردی مهار اصلی که از نوک شاه دگل تا پای دگل جلو امتداد دارد

mainstay

<hr> معنی : مسیر اصلی، راه اصلی جویبار <hr> معانی دیگر : (موسیقی و ادبیات و عمل و اندیشه و غیره) روندکلی، میان روند، خط فکری، باب روز، کنش ورترین، فعال ترین، شلوغ ترین، پرحرارت ترین، پر رونق ترین، وسط رود (در جایی که جریان آب از همه جا قویتر است)، میان رود، (موسیقی جاز) آمیزه ی swing و bop، مسیر جویباری که دران اب جریان دارد

معنی : مسیر اصلی، راه اصلی جویبار معانی دیگر : (موسیقی و ادبیات و عمل و اندیشه و غیره) روندکلی، میان روند، خط فکری، باب روز، کنش ورترین، فعال ترین، شلوغ ترین، پرحرارت ترین، پر رونق ترین، وسط رود (در جایی که جریان آب از همه جا قویتر است)، میان رود، (موسیقی جاز) آمیزه ی swing و bop، مسیر جویباری که در

mainstream

<hr> معنی : حمایت کردن از، ادامه دادن، نگه داری کردن، حفظ کردن، نگه داشتن، برقرار داشتن، ابقا کردن، مدعی بودن <hr> معانی دیگر : در حالت فعلی نگهداشتن، خرجی دادن به، نگهداری از، نیک داری کردن، معتقد بودن، ادعا کردن، (روی عقیده و غیره) ایستادگی کردن

معنی : حمایت کردن از، ادامه دادن، نگه داری کردن، حفظ کردن، نگه داشتن، برقرار داشتن، ابقا کردن، مدعی بودن معانی دیگر : در حالت فعلی نگهداشتن، خرجی دادن به، نگهداری از، نیک داری کردن، معتقد بودن، ادعا کردن، (روی عقیده و غیره) ایستادگی کردن

maintain

<hr> معنی : نگهداشت پذیر، قابل نگاهداری <hr> معانی دیگر : نگهداشت پذیر

معنی : نگهداشت پذیر، قابل نگاهداری معانی دیگر : نگهداشت پذیر

maintainable

<hr> معنی : نگاه دارنده <hr> معانی دیگر : مدعی

معنی : نگاه دارنده معانی دیگر : مدعی

maintainer

<hr> معنی : قوت، نگهداری، تعمیر، نگهداشت، ابقاء، گذران، عمل تمیز کردن وپاک کردن <hr> معانی دیگر : نیک داری، حفظ، حفاظت، نیک داشت، خرجی، معاش، رزق و روزی، (انگلیس) نفقه، پایداری (در اعتقاد و غیره)، ادعا، ایستادگی، وابسته به حفظ یا نگهداری

معنی : قوت، نگهداری، تعمیر، نگهداشت، ابقاء، گذران، عمل تمیز کردن وپاک کردن معانی دیگر : نیک داری، حفظ، حفاظت، نیک داشت، خرجی، معاش، رزق و روزی، (انگلیس) نفقه، پایداری (در اعتقاد و غیره)، ادعا، ایستادگی، وابسته به حفظ یا نگهداری

maintenance

maintenance allowance

<hr> معنی : سرپیشخدمت، مدیر مهمانخانه <hr> معانی دیگر : (omodrojam) سرپیشخدمت، مدیر مهمانخانه، معشوقه

معنی : سرپیشخدمت، مدیر مهمانخانه معانی دیگر : (omodrojam) سرپیشخدمت، مدیر مهمانخانه، معشوقه

maitre d'hotel

<hr> معنی : ذرت، بلال <hr> معانی دیگر : (انگلیس) ذرت (در امریکا می گویند: corn)، رنگ ذرتی

معنی : ذرت، بلال معانی دیگر : (انگلیس) ذرت (در امریکا می گویند: corn)، رنگ ذرتی

maize

<hr> معنی : بزرگ، با عظمت، با شکوه، شاهانه، خسروانی <hr> معانی دیگر : شکوهمند، فرهمند، شاهوار

معنی : بزرگ، با عظمت، با شکوه، شاهانه، خسروانی معانی دیگر : شکوهمند، فرهمند، شاهوار

majestic

<hr> معنی : برتری، علو، حضرت، اعلیحضرت، بزرگی عظمت و شان و اقتدار <hr> معانی دیگر : اقتدار، ابهت، عظمت، افرند، اورنگ، مهستی، فرهمندی، شکوهمندی، (پس از your یا his و غیره - m بزرگ) اعلیحضرت، علیاحضرت، مقام و قدرت سلطنت، پادشاهی، باضمیر اعلیحضرت بصورت خطاب، سلطنت

معنی : برتری، علو، حضرت، اعلیحضرت، بزرگی عظمت و شان و اقتدار معانی دیگر : اقتدار، ابهت، عظمت، افرند، اورنگ، مهستی، فرهمندی، شکوهمندی، (پس از your یا his و غیره - m بزرگ) اعلیحضرت، علیاحضرت، مقام و قدرت سلطنت، پادشاهی، باضمیر اعلیحضرت بصورت خطاب، سلطنت

majesty

<hr> معنی : سرگرد، بالغ، بزرگ، کبیر، بیشتر، عمده، ارشد، بزرگتر، اعظم، اکبر، مهاد، بیشین، متخصص شدن <hr> معانی دیگر : برتر، والاتر، مافوق، کلان، مهست، مهین، به سن قانونی رسیده، رشید، وخیم، (موسیقی) ماژور، (آموزش دانشگاهی) رشته اصلی، در یک رشته ی اصلی تحصیل کردن، طویل

معنی : سرگرد، بالغ، بزرگ، کبیر، بیشتر، عمده، ارشد، بزرگتر، اعظم، اکبر، مهاد، بیشین، متخصص شدن معانی دیگر : برتر، والاتر، مافوق، کلان، مهست، مهین، به سن قانونی رسیده، رشید، وخیم، (موسیقی) ماژور، (آموزش دانشگاهی) رشته اصلی، در یک رشته ی اصلی تحصیل کردن، طویل

major

major orders

<hr> معنی : حزب سیاسی پیرو در انتخابات، حزب اکثریت <hr> معانی دیگر : حزب سیاسی پیرو در انتخابات، حزب اکثریت

معنی : حزب سیاسی پیرو در انتخابات، حزب اکثریت معانی دیگر : حزب سیاسی پیرو در انتخابات، حزب اکثریت

major party

<hr> معنی : پیشکار، ناظر، خوانسالار، بزرگتر خانه، وکیل خرج، متصدی امور خانوادگی <hr> معانی دیگر : ابدار، (در کاخها و خانه های اشرافی) سرپیشخدمت، مباشر کل، متصدی امور خانوادگی دراسپانیا و ایتالیا، ناظر، خوان سالار

معنی : پیشکار، ناظر، خوانسالار، بزرگتر خانه، وکیل خرج، متصدی امور خانوادگی معانی دیگر : ابدار، (در کاخها و خانه های اشرافی) سرپیشخدمت، مباشر کل، متصدی امور خانوادگی دراسپانیا و ایتالیا، ناظر، خوان سالار

majordomo

<hr> معنی : اکثریت، بیشان <hr> معانی دیگر : بیشین، بیشینه، نصف به اضافه ی یک، (حزب یا گروه و غیره) دارای بیش از پنجاه درصد آرا، حزب اکثریت، گروه اکثریت، (رسیدن به) سن قانونی، کبر (در برابر: صغر minority)، بیشتر، (ارتش) سرگردی

معنی : اکثریت، بیشان معانی دیگر : بیشین، بیشینه، نصف به اضافه ی یک، (حزب یا گروه و غیره) دارای بیش از پنجاه درصد آرا، حزب اکثریت، گروه اکثریت، (رسیدن به) سن قانونی، کبر (در برابر: صغر minority)، بیشتر، (ارتش) سرگردی

majority

<hr> معنی : نظیر، ساختمان، ساخت، وادار یا مجبور کردن، گاییدن، انجام دادن، درست کردن، ایجاد کردن، بوجود اوردن، ساختن، باعی شدن، تصنیف کردن، تاسیس کردن <hr> معانی دیگر : به وجود آوردن، آمودن، جور، مناسب، - کردن، - دادن، - زدن، منصوب کردن، گماشتن، برگزیدن، گماردن، نمایاندن، چیدن، مرتب کردن، برابر بودن با، مساوی بودن با، (بالغ) شدن (بر)، بودن، (شرایط لازم را) داشتن، شدن، برقرار کردن، مقررکردن، تدوین کردن، وضع کردن، به دست آوردن، (ثروت) به هم زدن، کسب کردن، موفق کردن یا شدن، فهمیدن، درک کردن، حدس زدن، برآورد کردن، وادارکردن، واداشتن، موجب شدن، رسیدن به (محل)، واردشدن، (عامیانه) به عضویت (یا مقام یا شهرت و غیره) رسیدن، (خودمانی) از راه به در کردن، جماع کردن، (کاری را) آغاز کردن، درصدد بودن، طرز ساخت، نوع، (خودمانی) هویت، اثرانگشت، سرشت، نهاد، خلق، طبیعت، (مسابقات ورزشی) امتیازآوردن، گل زدن، (حقوق - سند یا مدرک) امضا کردن، اجرا کردن، فرآوری، تولید، آمایش، (برق) اتصال، وصل، (قدیمی)، هم شان، هم مقام، خلق کردن، باعک شدن، شبیه

معنی : نظیر، ساختمان، ساخت، وادار یا مجبور کردن، گاییدن، انجام دادن، درست کردن، ایجاد کردن، بوجود اوردن، ساختن، باعی شدن، تصنیف کردن، تاسیس کردن معانی دیگر : به وجود آوردن، آمودن، جور، مناسب، - کردن، - دادن، - زدن، منصوب کردن، گماشتن، برگزیدن، گماردن، نمایاندن، چیدن، مرتب کردن، برابر بودن با، مساوی 

make

make a deal

<hr> معنی : خمیر درست کردن، خمیر کردن

معنی : خمیر درست کردن، خمیر کردن

make a dough

make a mistake

make a paste

<hr> معنی : فایده بردن

make a profit

<hr> معنی : خریدن، خرید کردن

معنی : خریدن، خرید کردن

make a purchase

<hr> معنی : خلاصه کردن

make a resume

<hr> معنی : سایبان گذاشتن

make a shade

<hr> معنی : سیاحت کردن

make a tour

make after

make an abstract

make an arbor

<hr> معنی : سهو کردن، خطا کردن

معنی : سهو کردن، خطا کردن

make an error

<hr> معنی : خشمگین کردن، خشمگین ساختن

معنی : خشمگین کردن، خشمگین ساختن

make angry

<hr> 1- دزدیدن، بلند کردن، کش رفتن 2- از شر چیزی راحت شدن 3- کشتن، وانمود کردن

1- دزدیدن، بلند کردن، کش رفتن 2- از شر چیزی راحت شدن 3- کشتن، وانمود کردن

make away with

<hr> وانمود، تظاهر، افسانه، قصه، متظاهر، ساختگی

وانمود، تظاهر، افسانه، قصه، متظاهر، ساختگی

واژه های حرف "m" - مترادف و متضاد